زخمیکههرپنجشنبهتازهمیشود 💔 🕯
بالاخره پس از مدتها توانستم اندکی با خود خلوت کنم و دوباره دست به قلم ببرم؛ چقدر دلتنگ نوشتن بودم، اما مشغلههای بیپایان و آشفتگی ذهن، فرصتی برای آن نمیگذاشت. از روزی که مادرم پر کشید و به آسمانها رفت، زندگی رنگ دیگری به خود گرفت. علاوه بر اندوه جانکاه و لحظههای سنگین بیمادری، بار چرخاندن دو زندگی نیز بر دوشم افتاد. پدر و برادرانم هرچند در حد توانشان یاری میکنند، اما خانهای که زن در آن نباشد، گویی از نظم و جان تهی میشود. برای آنکه کمتر جای خالیاش حس شود، بیشتر روزها به خانهشان سر میزنم، کارها را سامان میدهم و تلاش میکنم لبخندی هرچند کوچک بر لبانشان بنشانم.اما چه سخت است قدم زدن در خانهای که هر گوشهاش یادآور حضور مادرم و زحمات بیپایان اوست. دلتنگی چون خنجری در جانم مینشیند؛ وقتی به چهرهی پدرم مینگرم، گویی یکشبه ده سال شکستهتر شده است. برادرانم دیگر آن شور و نشاط پیشین را ندارند و من با تمام توان میکوشم بار اندوهشان را سبک کنم، هرچند درونم ویرانهای خاموش است.
چه تلخ است فصلهایی از زندگی که بیرحمانه از راه میرسند؛ فصلهایی که آدمی را در سختترین آزمونها میگذارند. با این همه، یاد و نام مادرم همچون چراغی در دل تاریکیهاست؛ چراغی که هرچند حضورش از میان ما رفته، اما نورش تا همیشه در قلبمان خواهد ماند.
#به_قلم_خودم
#روحتشادساداتخانوم🥺
#فاتحهوصلوات
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات