#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 3
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
چند روزی از دیدار من و دختر مو فرفری گذشته بود باهام تماس گرفته بود و ازم تشکر میکرد میگفت از وقتی اون حرفها رو زدی و اون حدیث رو برام گفتی دیدم به خیلی چیزها عوض شده ، حتی دلم برای موهای فرفری قشنگ قبل از کراتینمم تنگ شده، بهم گفت کاش بتونم بیشتر باهات ارتباط بگیرم، من اما خیلی دغدغه دارم با این وجود بهش قول دادم سر فرصت حتما بازم دیدار خواهیم داشت ، در پایان تماسش گفت راستی آخر هفته قراره بریم خونه مادربزرگم که شهرستانه ، خیلی راغب نیستم چون خیلی غرغرو هست، مدام بهونه میگیره و خیلی هم پر حرفی میکنه، منم که کم حوصله و… بهش گفتم چه عالی خیلی هم خوبه برات حتما برو هم صله رحم میکنی هم برای روحیه ات خوبه
هم مادربزرگ از تنهایی میاد بیرون ،
بهش گفتم مگه مادر بزرگ ها هم غرغرو میشن ؟! بنده خدا حتماً از دوری و تنهایی اینطوری شده و با این رفتارش میخواد بهتون بگه به من بیشتر توجه و رسیدگی کنید من بهتون نیاز دارم، من نیاز دارم دیده بشم شنیده بشم ، من نیاز به راهنمایی و دلسوزی شما ندارم، من به وجودتون در کنارم نیاز دارم،
بازم یکم مکث کرد و گفت آره خب الان که بهش فکر میکنم میبینم واقعا حق داره گلایه کنه از بچهها و نوه هاش ، گفت اینم چشم تلاشمومیکنم بیشتر بهش سر بزنم و باهاش در ارتباط باشم ، بهش گفتم یه حدیث دیگه یادم اومد میخوای برات بگم ؟! با خوشحالی بله روگفت و منم حسن ختام مکالمه مون بهش گفتم:
کسانی که احترام به آن ها احترام به خداست!
پیامبر صلى الله علیه و آله: مِن إجلالِ اللَّهِ إجلالُ ذی الشَّیبَةِ المُسلمِ.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: احترام نهادن به مسلمان سالخورده، احترام به خداوند است.
گفت اینم رفت تو حافظه بلند مدتم ممنونم که هستی، خدانگهدار ،به امید دیدار 👋
موضوع: "بدون موضوع"
همیشه از وضعیت موجود ناراحت و ناراضی بود، مدام غر میزد ،خسته و کم حوصله ، همش در حال قیاس و دیدن داشته های دیگران و ندیدن داشته های خودش، گاهی که باهاش صحبت میکردم خودشم از اخلاقیاتی که داشت اظهار عجز و ناراحتی میکرد ، دختر زیبایی بود با موهای فرفری بلند و خنده های زیبا ، اما چرا همش ناراضی ؟! به مدل موهاش حساس شده بود یه روز ازم خواست برم دیدنش و عصرونه با هم باشیم میخواست درد و دل کنه، وقتی رفتم در رو که باز کرد یه لحظه شوک زده شدم وای موهای خوشگل فرفریش رو رفته بود صاف و کراتینه کرده بود ، بهم گفت چطور شدم؟! بهش گفتم قبلش بیشتر بهت میومد اما اگه الان راضی هستی همین کفایت میکنه ، لبخند ملیحی زد و با سر تایید کرد حرفمو، ازم خواست بریم داخل اتاق خواب خودش میگفت اینجا راحت ترم و احساس بهتری دارم برای صحبت کردن، وارد اتاقش شدم، پر بود از وسایل تزیینی و دکوری ، کتابخونه کوچیک قشنگی هم داشت با چندتا گلدون سرسبز ، چشمم افتاد به کمدش که درش نیمه باز بود از بس لباس داخلش چپونده بود داشت میترکید ، کمی نامنظم به نظر میرسید، رفت و از آشپزخانه کمی وسایل برای پذیرایی آورد و نشست کنارم ، پر از حرف بود اما نمیدونست چی بگه و از کجا شروع کنه، کمکش کردم تا بحث رو باز کنه بهش گفتم چی شد تصمیم گرفتی موهای فر قشنگت رو صاف کنی؟! برای تنوع ؟!
گفت نه واقعا از موی فر خسته شدم خوشم نمیاد همیشه دلم میخواست موهام صاف و شلاقی باشه و …
بعد از کلی صحبت در مورد خیلی چیزها به این رسیدم که باید یه چیزی بگم تا هم براش تلنگر باشه هم کمکش کنه
یاد یه حدیث افتادم و بهش گفتم خوب گوش بده و این حدیث رو آویزه گوش کن
پیامبر ما حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید:
و لا تَمُدَّن عَینیک الی ما فِی ایدی الناس فَمَن مَدَّ طالَ حزنُه وَ لَم یشفَ غیظُه وَ استُصغَر نِعمَةَ اللّه عندَه فَیقلَّ شُکرُه لِلّه فَانظُر الی مَن هُوَ دُونک
هرگز به آن چه در دست دیگران است، چشم ندوزید (و زندگی خود را با زندگی دیگران مقایسه نکنید) زیرا اندوه انسان طولانی خواهد شد و حسرت وی پایان نمی پذیرد و نعمت هایی که خداوند در اختیارش قرار داده کوچک می شمارد و در نتیجه شکر و سپاس او اندک خواهد شد. پس همواره در زندگی ات به پایین تر از خود بنگر.
بهش گفتم من خودم طی سالها سعی کرده ام به خودم آموزش دهم که دیگر خودم را با کسی مقایسه نکنم. متوجه شده ام که این نوع فکر کردن به ضرر من است و باید از آن دوری کنم.همواره باید شکرگزار باشم و از آنچه که هستم و دارم بهترین لذت را ببرم ،
تو فکر فرو رفته بود ، و من امیدوارم بودم تونسته باشم کمی در او اثر گذاشته باشم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 2
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 1
#چالش_نویسندگی
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
هوا بهاریه و نم بارون میاد، دلم بهونه داره، دوست دارم برم بیرون و هوا بخورم ، مامان میاد سمت من و ظرفی که داخلش چندتا میوه پوست کنده و خوشمزه اس رو طرفم میگیره با لحن مهربونش ازم میخواد همه رو بخورم اما من باز لج کردم، پا تو کفش خودم که منو ببرید پارک ،شهربازی. مامان خستگی از سر و روش میباره باید شام هم آماده کنه مثل اینکه مهمون داریم ، بابا هم طبق معمول سرکاره ، کاش منو بیشتر میفهمیدن ،همه میگن من یه دختر بازیگوش و باهوش و پر انرژی و مهربونم اما چون تک فرزندم حوصله ام مدام سر میره دوست دارم تو جمع باشم ، با یه طنازی خاص به مامان میگم میشه منو ببری پارک ؟! نگاه مامان بهم جواب داد که فعلا نه،
رفتم داخل اتاق خودم و عروسک خوشگلمو بغل کردم با بغض شروع کردم براش درد و دل کردن ، از تنهایی هام و کم بودن و کم دیدن پدر و مادرم براش گفتم از نداشتن خواهر و برادر ، تو همین حال بودم که یهو مامانم از پشت بغلم کرد دستی روی موهای لخت و مشکی ام کشید و چندتا بوس آبدار هم پشت سرش رو گونه هام نشوند ، انگار حرفامو شنیده بود و دلش برام سوخته بود، بهم گفت میخوای بریم پارک؟! منم از خوشحالی بغلش کردم و یه جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم بله، مامان گفت باشه فقط باید زود برگردیم خیلی کار دارم، توی راه مامان خیلی تو فکر بود ، شاید حرفای من براش تلنگری بود که چرا اینقدر خودشون رو درگیر کار و زندگی کردن ، چرا من هنوز تنهام؟! چرا؟!!
نمیدونم اما امیدوارم تو زندگیمون به زودی یه خبر شاد مثل بمب بترکه ، مثل خبرِ: داری خواهر/ برادر دار میشی 😍
از دیروز همش یه دلشوره خاص دارم بهش که فکر میکنم دلم یهویی هُری میریزه پایین ، انگار میخوان خبر بدی بهم بدن. همیشه از لحظات خداحافظی دلگیر میشم مخصوص خداحافظی از کسی که واقعا دوستش دارم، چقدر زود گذشت؟!
انگار همین دیروز بود ،داشتم پیش خودم میگفتم وای گویا دلم هنوز آمادگی نداره، چکار کنم؟! چطور امسال متفاوت باشم؟! چه کار نابی رو انجام بدم ؟! افطار چی درست کنم؟! سحر چی؟! کی افطاری بدم؟! پسرم تازه به تکلیف رسیده و قراره امسالم روزه هاش رو کامل بگیره چکار کنم براش خسته کننده نباشه و تحملش بره بالا؟! چی براش بپزم که مورد علاقه اش باشه؟!
و و و… چشم بر هم زدنی گذشت ، وای خدا چی شد آخه تازه داشتم عادت میکردم به این سبک زندگی شیرین ، چه لحظات خوشایندی بود.چقدر سبک بود و راحت گذشت این ماه، به خودم هی، میزنم سمیه ماه رمضون سرجاشه این عمر توئه که داره مثل برق و باد میگذره ، وای خدا چقدر دلتنگ میشم برای ماه مبارکی که نفس کشیدن و خوابیدنش هم ثواب بود،
چقدر لحظات افطار با ناز کردن برای خدا روزه ام رو باز میکردم با گفتن« اللهم لک صمنا» چقدر سحرها از پنجره به آسمون صاف و پر ستاره نگاه میکردم و دعای فرج زمزمه میکردم، وای از شبهای قدر که بازم قدر ندونستم، چقدر الغوث العفو گفتم و احساس سبکی کردم. ای وای کاش بیشتر استفاده کرده بودم الان میفهمم یوم التغابن در اون دنیا یعنی چی😔اغلب در پایان ماه رمضان دوباره می شویم همان انسانهایی که بودیم و البته کاش غیر از این باشد.دلتنگیها تمام نمی شود و ماه رمضان تا ساعاتی دیگر تمام است تا اگر عمری باشد سالی دیگر در سفره دیگر بر خوان رحمت الهی بنشینیم. اما یادمان باشد که رمضان فرصتی بود برای صیقل جان و روح.
از همین اکنون تلاش کنیم تا آیینه صیقل خورده جانمان به زنگار گناه آلوده نشود و برای روزهایی که می آیند انسانی آراسته و دل آرام باشیم که یاد خدا در روح و جانمان تنیده است.
آری به هر حال رمضان فرصتی بود برای یافتن بیشتر خویش و نزدیکی بیشتر به خدا اما هر چه بود تمام شد و هرکس به توان خود توشه برگرفت. غصه روزهای رفته آنها را بازنمی گرداند، اما شادی رسیدن عید فطر دل را آرام می کند.شوق عید فطر و نماز پرشکوه آن و شوق رجوع به ذات خود، اندکی از غصه ها می کاهد. گویی جشن می گیری برای اینکه با خدا و خودت وعده کرده ای که به گونه ای دیگر زندگی کنی، فطر عید بزرگی است، عید ذاتها و جانها، عید پشت کردن به شیطان و حرکت در مسیر حق، اما باز هم دلمان برای میهمانی خدا تنگ می شود حسی که دست بردار نیست… گویی طعمی را که چشیده ای نمی خواهی از دست بدهی.
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت»
خدایا تو خوب میزبانی بودی اما من مهمان خوبی نبودم به حق خوبانت الهی العفو
خدایا این ماه رمضان را آخرین ماه رمضان عمرم قرار نده🙏
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان در این لحظات آخر نه به خاطر لیاقت به رسم رفاقت دعایم کنید
آخرین نظرات