#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 18
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
از همه چیز و همه کَس ناامید شده بود، تصمیم خودش را گرفته بود چمدانش را از بالای کمد پایین آورد و وسایلش را داخلش گذاشت و به سمت راه آهن حرکت کرد، بلیط مقصد را تهیه کرد و منتظر قطار نشست ، با هوهو چی چی قطار به خودش آمد و به سمتش رفت و در کپه خودش مستقر شد، ایستگاه آخر… پیاده شد و توی شلوغی شهر و ولوله مردم به دنبال جایی برای استراحت میگشت ، پسرکی به سمتش آمد و گفت آقا دنبال اتاق هستید؟! من یه مسافرخانه خوب نزدیک حرم سراغ دارم ،معطل نکرد و با پسرک راهی شد، نزدیک مسافرخانه که رسید نگاهی به نمای ساختمان کرد و وارد شد ، پیرمرد مهربانی با احوال پرسی گرم ازش استقبال کرد و بعد از صحبت های مربوط کلید اتاق 8 رو به مرد تحویل داد،به فال نیک گرفت و وارد اتاقش شد خیلی ساده بود و امکانات کم، پرده را کنار زد پنجره را باز کرد ناگهان چشمش به حرم مطهر امام رضا علیه السلام افتاد اشک در چشمانش جمع شد دست بر روی سینه به رسم ادب سلامی داد.وسایلش را جابجا کرد و غسل زیارت انجام داد شام خورده نخورده و با عجله به سمت حرم حرکت کرد، دل توی دلش نبود تا به حرم برسه ، بالاخره وارد حرم شد و زیارتنامه ای خواند و با اشک و آه مدام تکرار میکرد یا سریع الرضا ، یا معین الضعفا ، یا غریب الغربا منو دریاب…
بعد از خدا امیدم به توست ، ساعتها گذشت و همچنان در کنج رواق رو به ضریح مطهر در دل نجوا میکرد ، غم بزرگی در دلش بود ، نزدیک اذان صبح شده بود نمازش را خواند و کمی بعد راهی مسافرخانه شد، پیرمرد مهربان به سمتش آمد و زیارت قبولی بهش گفت و با لبخند به سمت میز صبحانه اش دعوتش کرد ، مرد با اصرار پذیرفت ، کمی باهم صحبت کردند، علت آمدنش را اینگونه تعریف کرد: من و همسرم پانزده سال بچه دار نمیشدیم ، با کلی نذر و نیاز خدا دختر شیرین زبانی به نام زهرا بهمون هدیه داد، جلوی چشمامون قد میکشید و هر روز زیباتر میشد ، یه شب تب و لرز شدیدی سراغش اومد سریع بردیمش بیمارستان تشنج کرده بود و اوضاع رو به وخامت میرفت ، حال خوبی نداشتیم ، بعد از آمدن جواب آزمایش ها متوجه شدیم دخترمون دچار بیماری لاعلاج شده و هر آن ممکنه از پیشمون بره! از اون شب هر دکتری که تونستیم بردیم ،هر دارو و دوایی بهش دادیم، هر کاری که شد انجام دادیم اما بهتر نشد که نشد ،
تا اینکه به ذهنم رسید باید بیام پیش آقایی که هیچکسی رو ناامید نمیکنه و بهش متوسل بشم و شفای دخترمو ازش بخوام،
پیرمرد مهربان دستی به سر مرد کشید و گفت خوب جایی اومدی نگران نباش…
کار هر روز مرد شده بود رفتن به حرم و برگشت به مسافرخانه ، یک هفته به همین منوال گذشت و در مسافرخانه زندگی میکرد ،هر روز با خانواده اش در تماس بود و جویای حال دخترش ،
شب هشتم بود ته دلش کمی ناامید شده شده بود با خودش گفت نکنه این ماجرا حکمتی داره و نباید بیشتر از این اصرار کنم، دلشکسته وسایلش رو جمع کرد برای تسویه حساب خدمت پیرمرد رسید و گفت من به نتیجه نرسیدم دیگه باید برم… پیرمرد مهربان که غم و بغض مرد رو دید بهش گفت یه امشب هم بمون شاید فرجی شد، با اصرار پذیرفتم و رفتم داخل اتاق حوصله نداشتم حرم برم روی تخت دراز کشیدم و با اشک گفتم یا امام رضا تو رو جان مادرت حضرت زهرا ، زهرا کوچولو منو شفا بده، از خدا بخواه که به دل من هم نگاه کنه، کم کم خوابم برد ، تو عالم خواب دیدم یه آقای سبزپوش نورانی با یه خانوم قد خمیده با چادر مشکی و روی گرفته نزدیک من شدن ، آقای سبزپوش بهم گفت ناراحت نباش همه چیز رو به راهه ، مادرم آمین گوی دعاهات بوده ، یهو از خواب پریدم حسابی عرق کرده بودم ، نمیدونم چطور و چقدر سریع راهی حرم شدم، زیارت نامه خوندم و باز متوسل شدم ، حال دلم آرام شده بود، در راه برگشت به مسافرخانه همسرم باهام تماس گرفته بود با گریه و خوشحال میگفت مژده بده …
معجزه شده ، جواب آزمایش های زهرا اومده ، همه دکترها تعجب کردن از وضعیتش، و….
با شادمانی به مسافرخانه رفتم و جریان را با پیرمرد مهربان در میان گذاشتم ، خیلی خوشحال شده بود و گفت هر شب برام دعا میکرده و از خادمین حرم مطهر هم هست، وسایلم رو جمع کردم و کلید رو بهش دادم و خداحافظی کردم،
مستقیم برای عرض تشکر و زیارت آخر وارد حرم شدم و با امام رضا هم خداحافظی کردم و راهی شهر خود شدم،
همه چیز عالی بود، زهرا هم هر روز بهتر و بهتر میشد، و ما هم هر سال دو سه بار به همراه خانواده در همان مسافرخانهٔ ساده، مهمان امام رضا میشیم برای عرض ادب و تشکر و دیدار با پیرمرد مهربان…
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
آخرین نظرات