#ده_روز_با_کاروان
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#روضه_روز_چهارم_محرم 💫
متعلق به فرزندان حضرت زینب علیهاالسلام است. محمد و عون دو فرزند حضرت زینب کبری و عبدالله بن جعفرطیار(ع) بودند.
بنا به بعضی از اقوال،دوتا عون و دوتا محمد کربلا بوده،یه عون و محمد برادرهای عبدالله جعفر بودند،سنین اونها بالای بیست سال بوده،بنا بر بعضی از اقوال عون و محمد آقازاده های بی بی زینب سلام الله علیها،سنشون کم بوده،زیر پانزده سال،بعضی روایات داره خانوم،اینها رو تو خیمه لباس نو به تنشون کرد،چشماشون رو سرمه کشید،به موهاشون شانه زد،به بدن هاشون عطر کشید،فرمود:حالا برید پهلو دایی تون،به دست و پاش بیوفتید،اجازه ی میدون بگیرید، مادر یادتون باشه،اگه دایی قبول نکرد،یادتون نره،دایی رو به چادر مادرم قسم بدید،
نقل اینه :خانوم زینب دستاشون رو گرفت: آوردشون جلوی خیمه آقا سید الشهداء فرمود: من تو نمیآم،شما برید از دایی تون اجازه بگیرید من اینجا وایستادم،خود زینب بیرون ایستاده،هی میگه خدایا،نکنه من سهمی نداشته باشم،بچه ها رفتند تو و برگشتند،بی بی زینب دید خرابند،چی شد مادر،سرشون رو انداختند پایین،
گفتند:مادر دایی راضی نمیشه.راضی نمیشه!چطور؟دست بچه ها رو گرفت اومد تو خیمه ی ابی عبدالله،صدا زد،من و تو یه قرارایی با هم داشتیم،چه طور وقتی نوبت اکبر میشه،فوری میگی برو،وقتی نوبت قاسم میشه،ولو سخت راضی میشی،حالا که نوبت من شده،نه تو کار میاری،باشه حسین،نمی دونید چقدر حسین گریه کرد
حسین برات یه دنیا غم آوردم
گلهام رو با خودم آوردم
ببخش که هدیه کم آوردم
تو دست رد نزن به سینه ام
نگاه به قدشون کن
ببین مرد نبردند
می خوان مثل خود من
دور سرت بگردند
بارون رحمت من
به خواهرت نزول کن
داداش به جون مادر
بچه هامو قبول کن
قول میدم این گل های زیبام
اگه برن از جلو چشمام
از خیمهام بیرون نمیام
غصه نخور غریبی
فدای نیم نگاهت
من و دوتا جوونم
اینجا میشیم سپاهت
میخوام دو یاس پرپر
میون گلزارت شن
بذار بلاگردون
چشم علمدارت شن
یه زینبی میگیم،یه زینبی میشنویم،مشهوره،محال ممکن بود،زینب بخواد نمازی بخونه،نمازهای واجب و غیر واجب،حتماً قبل نماز باید میومد،یه چند دقیقه ای حسین رو تماشا میکرد،خوب که سیر نگاه میکرد،حسین رو،بعد میرفت نماز میخوند،خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها،تازه خدا بهشون زینب رو داده،متوجه شدن ابی عبدالله از گهواره تا فاصله میگیره،زینب شروع میکنه گریه کردن،تا حسین بر میگرده،میخنده،تا حسین میره ضجه میزنه،ابی عبدالله که کنار گهواره زینب راه میره،اگه میره چپ چشم زینب،دنبالش میره،حسین میاد به راست چشم زینب دنبالش میگرده،
بی بی زهرا آمد،خدمت پیغمبر اکرم،عرضه داشت بابا یا رسول الله عشق این دختر به داداشش حیرت انگیزه،عشق این خواهر به برادرش،شگفت آوره،پیغمبر شروع کرد گریه کردن،فرمود:فاطمه جان این دخترت شریک حسینه،این دخترت کربلا میره،اون روزی که حسین کربلا میره با این خواهر،نه من هستم،نه تو هستی،نه باباش علی هست،نه برادش حسن،همه رو میکشن،این دختر و دستاشو به ریسمان ،روی شترهای برهنه سوار،پیغمبر و فاطمه نشستند برا حسین گریه کردند،ای حسین………صل الله علیک یا مولای یا مظلوم یا اباعبدالله
همه دورشون رو گرفتن، یکی براشون قرآن می خونه، آیت الکرسی میخونه،یکی میگه مواظب خودت باش محمد، یکی میگه: عون مواظب خودت باش…
تنها کسی که هیج عکس العملی نشون نمیداد زینب بود،می گفت: مادر میخوام مثل جدتون مثل شیر وارد میدان بشید،چنان رفتن رجز خوندن این دوتا آقازاده جنگ نمایانی کردن…
یه نامردی دیدن وسط جمعیت داره داد میزنه گفت: داغشون رو به دل مادرشون بذارید…دورَشون کردن،همچین که این آقازاده ها افتادن، بلند صدا زدن: دایی حسین!…
این آقازاده هارو شهید کردن، ابی عبد الله وسط میدان، این دوتارو بغل گرفت،می اومد سمت خیمه پاهاشون رو زمین کشیده میشد…
همه ی زن ها از خیمه ها بیرون اومدن، یکی میگه: محمد، یکی میگه: عون! به سر و صورت میزدن،یه وقت دیدن مادرِ شهید نیست…
هرکی رو زمین افتاد اول زینب بیرون اومد،رفتن سراغ زینب دیدن گوشه ی خیمه نشسته، خانوم عزیزات رو آوردن، اینجا نشستی،فرمود: بیرون نمیام،با خودم گفتم: شاید حسین منو ببینِ خجالت بکشه…
الا لعنه الله علی القوم الظالمین
و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون
#التماس_دعا
آخرین نظرات