#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین1
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
چند سالی میشه که عادت کردم به دیر خوابیدن و زود بیدار شدن!
واقعا برام معضلی شده ، گاهی دلم میخواد 10 شب بخوابم تا لنگ ظهر ، اما مگه میشه ؟! مگه میتونم، هیچ دلیل خاصی هم براش ندارم ، خیلی تلاش کردم برای رفع این مسئله اما نشد که نشد، گاهی خیلی اذیت میشم ، گاهی برام نعمتی میشه تا بتونم به کل کارهام رسیدگی کنم،… شام خانواده رو که دادم شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه ، واسِ چیدمان دارم اونقدر که اطرافیانم گاهی دادشون در میاد ، مثلا قاشق و چنگال ها باید در جای خودشون باشه حالا اگه یکی از قاشق ها به هر علتی در قسمت چنگال ها گذاشته بشه اعصابم خورد میشه ، یا داخل یخچال مثلا شیشه ترشی باید پایین باشه اگه بالا بزارن من 😡 این شکلی میشم و… برای همین اغلب کارها رو خودم انجام میدم میدونم کارم جالب نیست اما چه کنم دست خودم نیست ،
کارهام رو که انجام دادم ساعت تقریباً 12 شده بود. همه در حال استراحت بودن چون فردا باید سر کار میرفتن یا مدرسه،
منم آروم رفتم رو تخت دراز کشیدم ، اما مگه خوابم میبرد! بلند شدم و از داخل کشو دفتر و خودکاری برداشتم و رفتم داخل مقر خودم یعنی آشپزخونه ، دفتر رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:
سلام.منم سُمیه!
بازم امشب بیخوابی زده به سرم ، میخوام برنامه دیروزم تا الان رو بنویسم ،
ساعت 6 صبح ساعت گوشیم به صدا در اومد ، بلند شدم کمی خودمو جلوی آینه مرتب کردم و یه شونه ریز به موهام زدم، رفتم داخل آشپزخونه دکمه سماور رو زدم و چند دقیقه بعد چای تازه دم کردم، وسایل صبحانه رو روی میز چیدم ، دو تا لقمه هم آماده کردم که ببرن سر کار و مدرسه ، آروم رفتم بیدارشون کردم ،
سر و صورتشون رو آب زدن و سلام صبح بخیر گویان نشستن پشت میز صبحانه ، بعد از خوردن خداحافظی کنان از منزل خارج شدن ،
من موندم و لیست کارهایی که باید انجام میدادم. ساعت 7 صبح شده بود، عادت دارم زود ناهار رو درست کنم، خورشت رو بار گذاشتم ، کمی برنج خیس کردم ، رفتم یه سرک کشیدم داخل اتاق ها و حال تقریباً همه چیز مرتب بود ، کار خاصی نداشتم ،
چندتا گلدون روی پله گذاشته بودم شروع کردم به نظارت برگها و خاکشون ، کمی بهشون آب دادم و باز یه نگاه دیگه به خونه که چکاری باید انجام بدم! حسابی حوصله ام سر رفته بود ، از وقتی درسم تموم شده بود احساس میکردم دچار روزمرگی شدم ، بیرون رفتن بی دلیل رو دوست ندارم ،
متاسفانه به خاطر واسی که دارم با هر کسی نمیتونم رفت و آمد کنم، ساعت تازه 9 صبح شده و من تا ساعت 2 ظهر که اهل منزل تشریف بیارن باید چه کنم چه کنم، کنم!!
زیاد اهل تماشای تلویزیون نیستم اما من باب اتلاف وقت! چند تا شبکه رو عوض میکنم ، عاشق تماشای مسند هستم اگه تاریخی هم باشه که دیگه عالیه ، از شانسم مستند آب و نان رو نشون میداد خیلی جذاب بود تا آخر تماشا کردم ، سر چرخوندم دیدم ساعت حدود 10 و نیم شده، گوشیمو برداشتم با خواهرم تماس گرفتم یه نیم ساعتی با هم مشغول بودیم ، بعد از خداحافظی کمی داخل شبکههای مجازی دور دور کردم ، صدای اذان از مسجد محل بلند شده بود ، نمازمو خوندم و رفتم برای تهیه ناهار ،
تقریبا ساعت دو و ربع اهل منزل تشریف آوردن خسته و گرسنه ، سلام و احوالپرسی ای کردیم و رفتن دستهاشون رو شستن و اومدن پشت میز برای صرف ناهار ، کمی هم صحبت کردیم ، اونا رفتن برای استراحت منم موندم برای سر و سامون دادن مَقرم. کمی بعد با سه فنجون چای تازه دم و کمی میوه بهشون ملحق شدم ، پسرم از اتفاقات مدرسه میگفت و شیطنت بعضی از دوستاش ، گفتیم و خندیدیم ، قرار بود عصر بریم برای خرید ،چندتا وسیله میخواستم ، خریدها انجام شد یه سر هم تا خونه پدرجان زدیم. ساعت 8 شب بود، چون ناهار پلو خورشت داشتیم شب رو حاضری درست کردم ، یه بسته ناگت آماده داشتم سُرخشون کردم و با کمی گوجه و خیارشور گذاشتم روی میز، و…
این کل ماجرا از صبح تا شب من بود ،
(البته زندگی من همیشه اینطوری نیست و با چالش هایی هم مواجه میشم)
ادامه دارد…
آخرین نظرات