امروز یکی از دوستانم را دیدم. خیلی آرام بغلم کرد و گفت تسلیت عرض میکنم. و من نشستم و گریه کردم.
بعد از مدتها باز گریه کردم.
و فکر کردم چقدر محتاج تسلی دادن بودم. چقدر نیاز داشتم بر اندوهی ملی در آغوش هم وطنی بگریم.
و بعضی از ما در سوگواری چقدر تنها هستیم. همگریه نداریم
هم بغض
و این نیازی است به رسمیت شناخته شده
آنجا که گفته شد
هَل مِن مُعین فَاُطیلَ مَعَهُ العَویلَ و البُکاء؟
آیا کسی هست که مرا یاری کند تا بسی ناله فراق و فریاد و فغانی طولانی از دل برکشم؟
من هنوز از شهادت سردار گریه به دامن دارم….
این بغضهای کهنه آدم را کم کم میکشد.
از درون میتراشد
یک اندوهی در تو ته نشین میشود که به تمامه شادی در تو نمینشیند.
مثل دیشب
که تولد دوستم بود با آن همه به قاه قاه جان خندیدن
به بهانه سجده پایان نماز به های های روح گریه کردم.
ما دیگر بعد از این همه اندوه آدم سابق نخواهیم شد.
سردار،غزه،خیمههای رفح،بچههای بدون سر،شانههای ترد لرزان،شهید جمهور….
از ما خندهای لاغر که به اشک آمیخته و گریهای فربه که به لبخند تزیین شده ساخت….
این ترکیب تلاش ما برای دوام آوردن بود.
#شهیدجمهور
#شهیدخدمت
#خادم_الرضا
آخرین نظرات