#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت چهارم 😉 )
هر چی فکر میکنم از کلاس دوم،تو ذهنم خاطره جذاب و موندگاری ثبت نشده! فقط یادمه دختر معلممون همکلاس ما بود، که خیلی دختر لوس و نازپرورده ای بود و بچه ها به خاطر مامانش هواشو داشتن، یکمم حسودی میکردن که خوش به حالش مامانش تو کلاس هم باهاشه 🤷♀
رسیده بودم به کلاس«سوم»
دیگه کاملا با شرایط مدرسه آشنا شده بودم، نه استرس داشتم نه ناراحت از رفتن به مدرسه، عاشق درس خوندن بودم، با تشویق های پدر و مادرم و جایزه هایی که ازشون میگرفتم انگیزم روز به روز بیشتر میشد. البته جایزه برام خیلی مهم نبود همون لبخندشون و حس افتخاری که بهم داشتن بیشتر برام خوشایند بود،اغلب شاگرد ممتاز کلاس بودم، اون موقع ها یکی از درسهایی که بهش علاقه زیاد داشتم و هنوز برام لذت بخشه املا پای تخته بود، بیشتر وقتها داوطلب میشدم، اینقدر خوشم میومد با گچ های رنگی روی تخته سیاه کلمات رو بنویسم ، گاهی از قصد اشتباه مینوشتم تا بتونم از تخته پاکن نمدی هم کمال استفاده رو ببرم 😎
تا کلاس سوم که بودم درک نمیکردم مامور آبخوری و سالن و دستشویی یعنی چی؟!
به محض اینکه زنگ تفریح تموم میشد، ماموران یه جوری جلوی آبخوری می ایستادن که گویی یزید لشکرکشی کرده و میخواد آب رو بر لشکریان امام حسین علیه السلام ببنده 😒 گریه هم میکردی فایده نداشت میگفت میخواست زودتر بیایی ،برو وگرنه اسمت رو میدم به ناظم هاااا
دست از پا درازتر برمیگشتیم تو کلاس ، وسط کلاس هم معلم نمیذاشت بریم ، میگفت پس زنگ تفریح داشتید چکار میکردید ؟!
بابا خوب آدمه دیگه تشنه اش میشه ، چرا فکر میکردن ما مثل شتر کوهان دار میتونیم آب ذخیره کنیم!!!
به هر حال اگه هم اجازه میدادن با خوشحالی تمام لیوان تاشو رو برمیداشتیم و تا میتونستیم آب میخوردیم که مبادا دوباره تشنه بشیم 😄
شاید باورتون نشه اما مأمورهای سرویس بهداشتی بدتر بودن به محض اتمام زنگ تفریح تحت هیچ شرایطی نمیذاشتن بچهها برن دستشویی 😒 جالب این بود اعتراض هم میکردیم ناظم میگفت باید نظم و مقررات رو یاد بگیرید و رعایت کنید، یکی نبود بهش بگه بابا اینها هنوز بچه هستن بازیگوشی دارن، تازه شاید اون موقع سرویس لازم نبودن …
حالا گذشته ها گذشته هرچند هنوزم گاهی بهش فکر میکنم اذیت میشم 😂
روزها پشت سر هم میگذشت ، تقریبا نزدیک سال جدید و بهار دل انگیز میشدیم، که یه روز کلاس سومی ها رو بردن داخل نمازخونه،
با چندتا شرشره و بادکنک اونجا رو تزیین کرده بودن، بوی جوراب و کفش های کنار در نماز خونه آدم رو مدهوش میکرد 😂 😷 🥴
مثلا سورپرایزمون کرده بودن و برامون جشن تکلیف گرفته بودن، روی میز چند مدل خوراکی و میوه بود کنارش هم کلی جایزه کادوپیچ ،
بعد از جشن و مراسم شروع کردن اسامی رو خوندن و یکی از اون جایزه ها رو بهشون دادن، هر چی منتظر شدم اسم من خونده نشد ، دیگه داشت گریه ام میگرفت.
جایزه ها تموم شد اما اسم من خونده نشد ، یه بغضی داشتم که نگم براتون، رفتم پیش ناظم بهش گفتم اجازه چرا به من جایزه ندادید ؟!
با اون شکل و شمایلش یه نگاهی بهم کرد و گفت اینها رو ماماناشون آوردن ،
با خونه تون تماس داشتیم دیروز جواب ندادید
قرار بود همه مامانها یه چادر نماز و سجاده بزارن برای دختراشون تا امروز تو جشن بهشون بدیم، من که زیاد متوجه نمیشدم چی میگه!
نگاه کردم دیدم خیلی ها چادر سرشون کردن و جانمازهاشون رو پهن، البته بازم خیلی ها مثل من از این جایزه های( مامان بیار) بی نصیب مونده بودن،
من نماز خواندن رو خیلی دوست داشتم ، برای همین از کلاس سوم به بعد همیشه چادر نماز گل گلی که داشتم با یه جانماز کوچولو داخل کیفم بود، یهو مثل فشنگ پریدم و رفتم از کیفم درآوردم و سرم کردم، نشستم کنار دوستام انگار نه انگار که چیزی شده ،
اون روز گذشت اما خاطره خوبی برام نموند از جشن تکلیف یهویی و بی برنامه مدرسه مون ،
الان که این جشن های تکلیف رو که میبینم حسرتم میاد، از یک ماه قبل به خانواده ها اطلاع میدن تازه خیلی از کارها رو کادر مدرسه انجام میده و از همه بهتر همه یه شکل هستن
گاهی به مامانم غر میزدم که چرا جواب تلفن نداده ، اگه من اون روز چادر نمیبردم چی و…
واقعا چه دورانی داشتیم ما 🤷♀
(ادامه دارد 😅 )…
آخرین نظرات