کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود.
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود.
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه می خندیدیم!
برای بچه هایِ امروز نگرانم …
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما، خودش را جا گذاشت،
امروز بچه ها ساده نیستند! همه چیز را می فهمند، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند .
و من از این ساده نبودن، و من از این نترسیدنِ شان می ترسم.
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم،
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم!
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که “کودکانه” نمی خندند
که اشتیاقی برایِ هیچ چیز ندارند،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند.
آخرین نظرات