#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 14
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
میز رو چیدم صدا زدم شام آماده اس تشریف بیارید! همه اومدن بسم الله گفتن و شروع کردن به خوردن بعد از اتمام هر کسی رفت پی کارش خودش، منم آروم آروم سفره رو جمع کردم یه نظافت سر دستی انجام دادم ، ظروف رو چیدم داخل ماشین ظرفشویی و لباسها هم داخل ماشین لباسشویی ، آخیشی گفتم و یه چای برای خودم ریختم و روی صندلی راک کنار پنجره آشپزخونه لم دادم و به گلدونهای شمعدونی زیبا که گل داده بودن نگاه میکردم، چند جرعه از چای رو نوشیدم نگاهم افتاد به ماشین ظرفشویی پیش خودم گفتم خدا رو شکر چه خوبه اینقدر پیشرفت کردیم و به راحتی رسیدیم ، بنده خدا قدیمی ها که با چه سختی کارها رو انجام میدادن ،اما نه شاید همون موقع ها بهتر بود، سخت بود اما تحرک و پویایی داشتن شاید حس زندگی بیشتر جریان داشته براشون،
یاد قدیم که میفتم تهش میرسم به مادر و مادربزرگ و خوشی های سالهای گذشته ،
تو ذهنم اومد چرا تا حالا #ماشین_زمان اختراع نشده؟! کاش واقعا وجود داشت، اگه ماشین زمان بود سوارش میشدم میرفتم به قلب تاریخ ، شاید ماقبل اون، دیدن خیلی چیزها و آدمهایی که دوستشون دارم برام هیجان انگیز خواهد بود، با افراد مهم و تاثیرگذار تاریخ دیدار میکردم و از آنها درباره تجربیاتشون و دیدگاههاشون میآموختم.
از اتفاقات مهم تاریخی جلوگیری میکردم.اما خوب که فکر میکنم یه ترسی تو تنم میاد نکنه ماشین خراب بشه اونجا جا بمونم؟! نکنه مورد خشم و غصب و ترس مردم بشم؟! نکنه اصلا کشته بشم؟! نکنه… سری تکون دادم و گفتم بیخیال اینقدر دور دوست ندارم برم همین چندسال قبل که نوجوان بودم یا شاید کودکی برام بهتره ، بیشتر به مامانم رسیدگی میکردم، اصلا مثل پروانه دورش میگشتم ، کارهایی که دوست داشت رو براش انجام میدادم، کارهایی که دوست نداشت رو دورش خط میکشیدم، مدام بغلش میکردم و دستانش رو میبوسیدم، وای چه حس خوبی بود ، کاش اونجا ماشینم خراب میشد و همیشه کنار مادرم بودم، و میتونستم اشتباهاتی که قبلاً کرده بودم و همهی کم و کسری ها رو جبران کنم، کارهای خوبی که با سهل انگاری انجامشون نداده بودم رو انجام میدادم ، کاش میشد…
یهو فکر کردم کاش میشد اصلا بتونم با ماشین زمان برم به آینده شاید صد سال یا بیشتر ، چقدر همه چیز عالی خواهد بود چه تکنولوژیهایی که حتی به گوشم نخورده رو میبینم ، سفر به آینده نیز بدون خطر نیست. نکنه با اتفاقات غیرمنتظرهای روبرو شوم که کنترل آنها از دست من خارج باشه. ممکنه نتونم به گذشته برگردم یا ممکنه در آینده گیر بیفتم؟! اما نه بازم ته دلم ترس دارم که ، همه چیز شده مصنوعی ، نه محبتی نه احساسی همه چیز تحت فرمان ربات ها شده، چقدر ترسناک، اصلا نمیخوام خودمو درگیر کنم چه سفر پرماجرا و مرموزی میشه، زیاد حس خوشایندی ندارم به این رفت و آمد در گذشته و آینده ، اصلا اینطوری فلسفه آفرینش میره زیر سوال!!!
با این حال، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه، سفر به گذشته و آینده میتونه به ما کمک کنه تا جهان رو بهتر درک کنیم و از تجربیات آن برای کمک به دیگران استفاده کنیم.
با صدای آلارم خاموشی ماشین لباسشویی و ظرفشویی به خودم اومدم ، پیش خودم گفتم نه گذشته نه آینده ، مگه زمان حال چشه؟! من الآنم میتونم خیلی از اشتباهات و کم توجهی های زمان گذشته رو جبران کنم، مغز و نوع تفکرات من همون ماشین زمانه که میتونم سوارش بشم، تازه من میتونم با ذهن قوی و تفکرات مثبت، کارهای خوبی رو برای آینده برنامه ریزی کنم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 13
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
انتظار… و تو چه دانی منتظر بودن چه طعمی دارد!
عاشق همیشه چشم انتظار است. عاشق در فراق یار، در انتظار دیدار معشوق و فرا رسیدن زمان وصال است.
انتظار با گریه های پنهانی و شاید نمایان، گلایه های مختلف ، غر زدن های الکی،. دلتنگی ، بی قراری و… همراه است ولی با همهی این سختی ها باز هم برای معشوق شیرین است . مخصوص که امید به دیدار دارد،
مادر بود و چشم به راه، اگر امید به آمدن و انتظار را هم ازش میگرفتند دیگر هیچ نداشت و میمرد! بیست سال منتظر و خیره به در است، گویی براش قرن ها گذشته، کمرش خم و سوی چشمانش کم شده، گمشده ای دارد اما در دلش امید دارد که برمیگردد و چشمانش منور میشود به دیدارش.
آنها که داغ به دل دارند فراق را خوب میفهمند. مادران انتظار، داغ گمگشتهای به دل دارند که مفقود است، که میان زندگی و مرگ معلق است، که امید دارند روزی برگردد.
در میزنند با لبخند و کمی سختی دست میگذارد روی زانوهای عمل کرده اش یاعلی میگوید و شتاب میگیرد برای باز کردن در،
اما باز هم کسی که 20 سال منتظرش است نبود، مهمانان را به خانه کوچکش دعوت میکند ، کمی بعد یکی از مهمانان به مادر چشم انتظار میگوید: مادر جان میخوام خبری بهت بدم، مهمان داری چه مهمانی
پسرت بعد از بیست سال داره میاد دیدنت،
دانه های اشک مانند مرواریدی غلتان بر روی گونه های چروکش نمایان میشود ،
به سجده می افتد، حال دلش را فقط خدا میداند ،
چشمش به قاب عکس روی دیوار میفتد ، چه عجیب و غریب قربان صدقه اش میرود:
امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر میفتی یاد این دستان لرزان
تو همنشینی با جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان
شرمنده ام مادر دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو رو برنگردان
مهمانان مادر را آماده اش میکنن، یکی از آنها آرام درگوشش میگوید:
مادر جان این جوانها که آمده اند فقط تکهای استخواناند.»
اما مادربرای همین چند تکه استخوان، لمس کردنش، بوییدن و درآغوش کشیدنش که انتهای آمال و آرزوهایش بوده بیست سال چشم به راه و در دوخته ،چشم انتظاریهای او با همین تکه استخوانها تمام میشود.
به معراج شهدا نزدیک و نزدیکتر میشود او را به گوشه ای که تابوت فرزندش هست هدایت میکنند، لحظه دیدار در وصف نگنجد … درِ تابوت را باز میکند هنوز در تصورش همان پسر رشید و چهارشانه را میبیند ناگهان با دیدن چند تکه استخوان و یک پلاک و سربندروبه رو میشود، پسر هفتاد کیلویی اش هفت کیلویی برگشته! چه حالی دارد که ندانم نامش را چه بگذارم ، شروع میکند به درد و دل کردن و گفتن و گفتن و پسرش فقط گوش میدهد ، پاره های استخوان فرزندش را در آغوش میکشد و به قلبش نزدیک میکند تا صدای قلبش را بشنود قلبی که در فراقش با درد و اضطراب تپیده.
آنها را به حال خودشان تنها میگذارم و گوشه ای آرام مینشینم و اشک میریزم ،
گویا حرف برای گفتن زیاد دارن زمان زیادی برای من گذشته اما مادر هنوز درد و دلش تمام نشده، اما خیلی آرام شده بود انگار خیالش راحت شده که دیگه جایی هست که هر وقت دلش تنگ شود به آنجا برود،
مادر، مادری را خوب بلد است. دانههای تسبیحش، رفیق روزهای تنهاییاش است، رفیق بغضهای باریده و نباریده، رفیق حرفهای گفته و نگفته و رفیق ذکرهایی که نذر آمدن جگرگوشهاش کرده است. آن را در تابوت فرزندش به امانت میسپارد.
کاش یکی بیاید و از واژهای بگوید که در قدوقواره نام مادر باشد. کاش یکی بیاید و بگوید از انتظارهای مادران چشمبهراه، از آنها که رفتند و ندیدن پسر سهمشان شد، مادرانی که رفتند و بعد از رفتن آنها پسرهایشان بازگشتند.
کاش یکی بیاید و از سوز لالایی مادر در آن دیدار آخر بگوید. قربان لالاییهایت مادر. قربان صدای خستهات مادر. چه خوب میخوانی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی، بخواب این آخرین خواب تو شیرین، پس از این قهرمان قصههایی، لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی.
گریه میکند اما دیگر از سر دلتنگی نیست از سر شوق وصال است،
به نظر شما این وصل، پایان انتظار است یا حسرتی مادرانه؟
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شادی_روح_پدران_مادران_شهدا_صلوات
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 12
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
برای رفتن به سفر وسایل نقلیه زیادی هست ، بستگی به شرایط روحی و جسمی و مالی میشه انتخاب کرد که با چه وسیله ای به مقصد رسید، هیچ وقت تجربه سفر با اتوبوس رو نداشتم، هم خوشم نمیومد هم برام عذاب آور بود ، اما گاهی مجبور میشی بین چندتا گزینه یکی رو انتخاب کنی ، سفر من با خداحافظی از عزیزانم شروع شد، وارد ترمینال شدم شلوغ بود و پر از فریادهای شوفرها که اسم یه شهری رو میاوردن، بوی دود و دم ماشین و سیگار حالمو بد میکرد، پیش خودم میگفتم کاش راننده و کمکیش سیگاری نباشن ، نزدیک اتوبوس مورد نظرم شدم ، شوفر اتوبوس بلیت رو چک کرد و چمدونمو داخل اتوبوس گذاشت.سوار اتوبوس که شدم دیدم شماره صندلی منو یکی دیگه نشسته. بهش گفتم اینجا برای منه ممکنه برید جای خودتون ، نگاه غضبناکی کرد و گفت حالا چه فرقی داره شما برو جای من بشین! بلیت رو به یکی از اون مسئول هاش نشون دادم که آقا داستان چیه؟! اونم گفت زیاد سخت نگیر شما برو جای ایشون ، منم اصرار که نه من نمیتونم انتهای اتوبوس برم حس خفگی بهم دست میده ، حالم بد میشه ، بالاخره بعد از کلی بحث نشستم جای خودم، تو دلم گفتم بیاحالا ببین هااا این سفر برام پر از دغدغه میشه، خدا خدا میکردم کسی که قراره کنارم بشینه آدم نرمال و خوبی باشه،
چند دقیقه بعد دیدم یه دختر با تیپ پسرانه و کلاه با شدت آرایشی که توصیفِش رو فقط می تونم با حجم خالکوبی پسرهایی که بغل دستِ صندلیم بودن قیاس کنم، یه نگاهی به شماره صندلی کرد و کنارم نشست ، حس خوبی بهش نداشتم، تو ذهنم کمی شماتت و قضاوتش کردم، یه ربعی گذشت که دیگه همه سوار شده بودند و با سلام و صلوات اتوبوس شروع به حرکت کرد، چقدر سر و صدا داشتن بعضی ها، بلند حرف میزدن، میخندیدن ، کمی بعد بوی تخمه و گندمک و میوه و … بلند شده بود ، راننده هم یه فیلم سینمایی خیلی قدیمی رو گذاشته بود و مردم هم در حال دیدن و صحبت کردن بودن همچنان،
یکم از مسیر رو طی کرده بودیم ، دختری که کنارم بود همش سرش داخل گوشی بود، هندزفری هم گذاشته بود و آهنگ گوش میداد، انگار تو این دنیا نبود. عادت نداشتم داخل ماشین چیزی بخورم اما حس میکردم دچار حالت تهوع شدم، چندتا لواشک کوچولو از جیبم در آوردم یکی رو باز کردم و گذاشتم زیر زبونم یکم حالم بهتر شد ، نگاهی به دخترک انداختم و بهش تعارف کردم یه نگاهی کرد و با تشکر یکی رو برداشت،حس کردم غم بزرگی تو دل و چهره اش موج میزنه ، دوست نداشتم فضولی کنم اما حسم میگفت بهتره سر صحبت رو باهاش باز کنم، چندتا سوال و جواب کوتاه بینمون رد و بدل شد، راغب به حرف زدن نبود، کمی که گذشت یهو دیدم اشک به پهنای صورتش جاری شده، بهش گفتم خوبی؟! چیزی شده؟! میتونم کمکتون کنم؟!
تو همین اوضاع اتوبوس نگه داشت برای نماز و استراحت و ناهار ، پیاده شدیم، رفتم برای نماز زود خوندم و برگشتم دلم پیش دخترک بود ، بهش نزدیک شدم گفتم بهتری؟! با سر تایید کرد بله، گفتم میخوای باهم بیشتر آشنا بشیم ؟! اسم من سمیه اس و برای این موارد با اتوبوس دارم میرم مسافرت به این شهر، تو چی؟!
اونم اسمشو گفت و دلیل سفرش ،مثل اینکه دلش میخواست حرف بزنه،
از شرایط بد زندگیش گفت ، از فقر و نابسامانی ، از بی محبتی و طلاق پدر و مادرش ، و اینکه گفت از خونه فرار کرده!!! گفت دارم میرم خونه یکی از هم دانشگاهی هام ،خیلی ناراحت شدم، با همهی وجودم میخواستم بهش کمک کنم ، پیش خودم خجالت زده شدم بابت قضاوتی که تو ذهنم در موردش کردم اونم فقط از روی ظاهرش. تا مقصد باهم گپ زدیم شماره همو گرفتیم تا در تماس باشیم ، تا جایی که میتونستم راهنمایش کردم به مقصد که رسیدیم خداحافظی کردیم ، اما ذهنم همش درگیرش بود براش دعا میکردم تا مشکلاتش حل بشه. تجربه سفر با اتوبوس هم برام جالب شده بود. به فال نیک گرفتم و پیش خودم گفتم آشنایی با این دختر حتما حکمتی داشته و شاید قراره کار مهمی رو براش انجام بدم.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 11
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
درد رو از هر طرف بخونی دردِ!!! هر دردی به نوع خودش میتونه آزار دهنده و کشنده باشه، حالا چه جسمی چه روحی چه… داشتم برای ناهار کتلت درست میکردم، از رنده خوشم نمیومد خاطره خوشی باهاش نداشتم چندباری دستم و زخمی کرده بود، حالا حواس پرتی و بی دقتی خودم به کنار اما انگار با اون دندونه هاش بهم میگفت حواست باشه رئیس منم با احترام با من رفتار کن… 😅 تو افکار خودم بودم که صدای تلفن همراهم منو به خودم آورد ، ای جان دخترک موفرفری خوش خنده بود جوابش رو با یه سلام عزیزم چه عجب! دادم و مکالمه رو آغاز کردیم ، میگفت از آخرین باری که همو دیدیم ده روز میگذره! بهش گفتم خب بیا اینجا چرا نمیایی ، بهش گفتم من سرم شلوغه تو به من نگاه نکن ،ازش خواستم برای ناهار بیاد پیشم اما قبول نکرد ، گفت تو هفته قبل خیلی کارها رو انجام داده ، چندتا رو برام با خوشحالی تعریف کرد ، منم کلی تشویقش کردم ، بازم اصرار کردم برای ناهار بیاد خونه ما، چون متوجه شدم حرف زیاد داره و تلفنی هم که نمیشه ، قبول کرد و یک ساعت بعد با چندتا شاخه گل محمدی که میگفت از حیاط خونه شون چیده با لبخند وارد خونه شد، گلها رو طرف من گرفت و گفت ناقابله ، ازش گرفتم و گفتم خودت گلی ، نیاز نیست هر موقع میایی خودت روبه زحمت بندازی ، یهو چشمم افتاد به انگشتش که چسب زخم داشت، گفتم چی شده ؟! و گفت بهت میگم حالا، طبق معمول کمی پذیرایی و نماز و ناهار…
دوتا چای تازه دم و دبش ریختم و نشستیم برای گپ دوستانه. گفت داشتم کتاب میخوندم و تو حس خوندن یهوو دستم به لبه کاغذ برخورد کرد و خون اومد وای نگم که چه دردی داشت انگار انگشتم رفته بود زیر ساطور!! همینطور که داشت تعریف میکرد یاد خودم افتادم که منم این حس و درد رو تجربه کردم .یه لحظه خودمو بجاش گذاشتم ،احساس کردم بدترین درد دنیا رو دارم تجربه میکنم چه سوزش عجیبی ، دلم ریش شد،زخم کوچکی بود که زیاد به چشم نمیومد اما بیرحمانه میسوزوند،
داشت صدام میزد که کجایی ؟! یهو به خودم اومدم و بهش گفتم هیچی منم برام این اتفاق افتاده میدونم چه دردی داره ، حرف رو عوض کرد و گفت راستی میدونی چند روز پیش از بهترین و با اعتمادترین دوستم ضربه بدی خوردم واقعا دردش مثل همین انگشت زخمی ام قلبمو فشرد و آزرده کرد ، جریان رو کلی که برام تعریف کرد بهش گفتم:
دیدی دیگه وقتی دستت رو با کاغذ میبری اذیتت میکنه،میسوزه و از فکرت بیرون نمیره،اما مثلا وقتی با چاقو میبری بعده چند دقیقه فراموش میکنی؟!
در واقع کاغذ از چاقو بُرنده تر نیست؛
فقط تو انتظار آسیب دیدن از کاغذ رو نداشتی…
حکایت بعضی آدما هم دقیقا همینه!
باید در انتخاب دوست بیشتر دقت کنی و حواست باشه راز دلت رو به هیچ کسی نگی که بعد بشه نقطه ضعفت و ازش سواستفاده کنن.
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 10
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
از بابام خوشم نمیامد! مامانم و خواهرهامو خیلی دوست داشتم اما بابام رو نه!
همیشه عصبانی بود و کم حوصله و بداخلاق ، حالا اینها به کنار مدام میگفت چه معنی داره دختر درس بخونه؟! بخونه که چی بشه ؟! خواهرم 14 سال بیشتر نداشت که با اجبار بابام دیگه درس نخونده و شوهر کرد، اما من با خواهرام خیلی فرق داشتم ، من علاقه زیادی به درس خوندن داشتم، بوی نویی و تازگی کتاب و دفتر حس خوبی بهم میداد، ساعتها پای کتاب میتونستم بشینم و تکون نخورم، مهمترین هدفم این بود درس بخونم برم سرکار مناسب، و از خونه پدری به خاطر اخلاقهای بد بابام فرار کنم و خودمو نجات بدم…
#توضیحات 👇
رمانی77 قسمتی از زبان همسر وفرزند #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر
ومتانت وحیا ووقار یڪ دختر مسلمان…
قسمت اول داستان دنباله دار بدون تو هرگز: (مردهای عوضی)!!!
همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت:
دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد …اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی
و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی …
ادامه دارد…
آخرین نظرات