هرگز گمان نمیکردم که روزی بشقاب غذا، چشمانم را خیس کند.
🔸این روزها، حال غریبی دارم؛ آشپزخانهام انگار هیأت عزاداری است. قابلمهها برایم روضه میخوانند. بغضم را مثل زودپز فرومیخورم تا از درون بسوزم. اشکم را پای پاک کردن پیاز میریزم تا کسی نفهمد.
🔸 اگر به خاطر بچهها نبود، اصلاً دست و دلم به پخت و پز نمیرفت.
🔸 امان از عکسهایی که روحم را خراش میدهد. امان از چشمهای بیرمقی که جانم را میتراشد. امان از صداهای الجوع و العطشی که رهایم نمیکنند.
🔸 قاشقهای غذا را که در دهان بچهها میگذارم، قلبم فشرده میشود. سر سفره، به چه زحمتی اشکهایم را پنهان میکنم. به چه حالتی لرزش صدایم را میگیرم. این اندوه سنگین را پیش که برم؟
🔸 قصهٔ پرغصهٔ کودکان غزّه دلم را کباب کرده. این روزها اندوهم را دعا میکنم: خدایا! فرزندانم را به امید یاری بندگان مظلوم تو سیر میکنم.
🔸 با هر جرعه آبی که از دستان من مینوشند، نفرت از دشمنانت و عشق به شهادت در مسیر خدمت به دوستانت را در وجودشان جاری کن.🤲
(سُمیه خانوم اُمالحسین)
#حق_زندگی_برای_همه
آخرین نظرات