مکتب فاطمیه

 خانه تماس  ورود
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 20 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#روضه_روز_پنجم_محرم
#روضه_عبدالله_ابن_الحسن
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین

“*از ابی عبدالله سؤال کردن ” فَمَا الکَرَم؟ “از اباعبدالله پرسیدن کَرَم ‌چیه؟ حضرت فرمود:کَرَم یعنی قبل از اینکه تو بگی بهت عطا کنند…"*
آقایی که خودش کربلا نبود امام ‌دو‌ تا دسته گلش رو فدای حسین‌کرد …..

نوادگانِ حَسَن صاحبِ ضریح شدند
فقط به خاطرِ زهرا، بی حرم حَسَن است

اینقدر مادری بود این آقا، بچه هاشم مادری شدن، بچه هاشونم شهادتشون مثل مادرشون شد، شب عاشورا دید قاسم بلند شد، داره عرض اندام میکنه، گفت عمو ‌من چی ؟
عبدالله دید قاسم ‌میگه: “اَحلی مِنَ العَسَل"دید عمو‌ بغلش کرد، گفت: فردا تو رو‌ میکشن، دید عمو به قاسم ‌گفت: عزیزم به شیرخواره ی من هم رحم نمیکنن..از صبح عاشورا هرجا عمه رفت این نوجوانم رفت اون ‌لحظات آخر یه صحنه هایی دید، این صحنه ها خونش رو به جوش آورد

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد
از درد تمام تنم تیر می کشد
طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چله چله کمان تیر می کشد
این بغض جان ستان که تو
بی کـَس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد
این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشه

روضه عبدالله شباهت زیادی به روضه مادر سادات داره، چه شباهتی داره؟ هردو وقتی دیدن امامشون تنهاست زدن به دل لشگر و به دل نبرد، فاطمه وقتی دید علی تنهاست بین علی و دشمن قرارگرفت، هی میگفت: والله نمیذارم علی رو ببرید … عبدالله هم تا دید عمو‌ تنهاست دستش رو از دست عمه کشید و بین عمو و دشمن قرارگرفت…

شباهت دوم: هر دو رجز داشتن، فاطمه تو‌کوچه های مدینه هی میخورد زمین بلند میشد میگفت :"والله لا أدعکم تجرون ابن عمی ظلماً “اجازه نمیدم به علی بی احترامی کنید، اجازه نمیدم علی رو با ریسمان ببرید… عبدالله هم هی میخورد زمین هی بلند میشد می گفت: “والله لا افارق عمی “

شباهت سوم: مدینه جواب رجز فاطمه رو با تازیانه دادن ..نا نجیب صدا زد: قنفذ! دست زهرا رو کوتاه کن .. کربلا هم جواب عبدالله رو با شمشیر دادن، مدینه با غلاف شمشیر زدن، اما کربلا با خود شمشیرزدن، مدینه یه جوری زدن دیگه دست فاطمه بالا نیومد ..کربلا هم یه جوری زدن عبدالله افتاد تو بغل حسین …
*افتاد بغل عمو‌، ابی عبدالله به سینه چسبوندش ،چه سینه ای ! سینه ای که یک ساعت قبل قاسم روبغل کرده، سینه ای که یه ساعت قبل توی بغلش تیر سه شعبه به علی زدن، سینه ای که تیر سه شعبه بهش اصابت کرده، عبدالله رو بغل کرد، داشت باهاش حرف میزد یه مرتبه نگاه کرد دید حرمله داره نشانه میگیره، یه جوری با سه شعبه گلو رو هدف قرارداد ….
ای حسین ….
وقتی عبدالله رو بغل کرد سینه اش هنوز زیر چکمه ها قرارنگرفته بود، هنوز زیر سُم اسبها نرفته بود، اما وقتی اسبهاشون ونعل تازه زدن بدن عبدالله با بدن ابی عبدالله زیر سُم اسبها…*
عبدالله بن حسن چون از شجره امام حسن علیه السلام بود جگر داشت رفت،کی قدرت داشت توی اون وضعیت بره، مردهاش میترسند.این زخم های روی بدن عبدالله از همون آتیش کوچه ی بنی هاشم بوده،لذا وقتی تیر به قلب ابی عبدالله هم زدند،مقتل خوارزمی سُنی میگه:امام حسین علیه السلام فرمود: والله قتلنی…..

اَلسَّلامُ عَلیَ الْمنحورُ فی الوَری. سلام بر آنکه سرش را از قفا بریدند
جانم حسن، جانم حسین 😔

الا لعنه الله علی القوم الظالمین
و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون
#التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 20 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#روضه_روز_پنجم_محرم
#روضه_حبیب_ابن_مظاهر
حبیب بن مظاهر آن پیرمرد عاشق پیشه ای که عشق ارباب و مولایش او را به کربلا کشاند و در رکاب مولایش حسین علیه السلام به شهادت رسید.

این پیرمردی که در اندیشه جوان است
جسم بنهاده و یک پارچه جان است

حبیب عاشق امام حسین بود. روز عاشورا موقعی که امام به نماز ایستاد، یک آدم بی دین و کور از نظر قلبی، یک آدم جامد از نظر عقیدتی، کسی که نمی تواند نور امام را تحمل کند، جلو آمد، صدا زد: حسین، نماز نخوان، نماز تو قبول نیست.
نماز تو پذیرفته نیست. عجب! نماز حسین پذیرفته نیست! حسین مصباح الهدی است، سفینةالنجاة است؛ حسین تجسم دین است. حسین خودش نماز مجسم است. نماز ما، به او دعوت داده می شود.
نماز او قبول نیست؟! حبیب بن مظاهر از این جمله خیلی ناراحت شد. شمشیر را برداشت تا جلوی او را بگیرد. لذا ظهر عاشورا وقت نماز به شهادت رسید. حالا امروز با این پیرمرد و پیر غلام اباعبدالله هم ناله بشویم. خدا قسمت کند، وقتی وارد حرم امام حسین می شوی سمت چپ می گویند قبر حبیب است.گفت: هر که مرا نمی شناسد، بشناسد: من حبیبم. من پیر غلام حسینم. من یک عمر در خانه ی این خاندان قدم زدم. امام حسین بچه بود، حبیب پشت سرش می رفت که به او نگاه کند.

من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام

زمانی هم که به شهادت رسید امام حسین بالای سرش آمد و فرمود: حبیب، خدا جزای خیر به تو بدهد. تو در یک شب قرآن را ختم می کردی. تو آدم خوبی بودی.
حبیب آن قدر برای دشمن اهمیت دارد که برای بردن سر حبیب به کوفه با هم اختلاف داشتند. یکی می گفت: من باید ببرم، و دیگری تلاش می کرد او ببرد.
ساعدَ الله قلبَکَ یا اباعبدالله. یا بقیةالله، آن کسی که حامل سر بود، می گوید: دروازه ی شام نشسته بودم، یک جوان خیره، خیره به این سر نگاه می کند. جوان چیه که این قدر به این سر نگاه می کنی؟ هذا رأس ابی؛ این سر بابام حبیب است. من فرزند حبیبم. هر چه التماس کرد سر را به او ندادند.
پسر حبیب هر چه التماس کرد سر پدرش را به او ندادند. عاشقان حسین، خرابه ی شام نازدانه ی اباعبدالله سر بابا را خواست، سر را آوردند، دادند. رقیه دست های کوچکش را آورد، سر را برداشت: «یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی»؛ بابا، چه کسی من را در کودکی یتیم کرد؟ بابا، چرا پیشانی ات شکسته؟! بابا چرا محاسنت خون آلود است؟! بابا، کاش چشمانم کور بود، سر بریده ات را نمی دیدم؛ 😭

الا لعنه الله علی القوم الظالمین
و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون

#التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 20 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#روضه_روز_چهارم_محرم 💫
متعلق به فرزندان حضرت زینب علیهاالسلام است. محمد و عون دو فرزند حضرت زینب کبری و عبدالله بن جعفرطیار(ع) بودند.
بنا به بعضی از اقوال،دوتا عون و دوتا محمد کربلا بوده،یه عون و محمد برادرهای عبدالله جعفر بودند،سنین اونها بالای بیست سال بوده،بنا بر بعضی از اقوال عون و محمد آقازاده های بی بی زینب سلام الله علیها،سنشون کم بوده،زیر پانزده سال،بعضی روایات داره خانوم،اینها رو تو خیمه لباس نو به تنشون کرد،چشماشون رو سرمه کشید،به موهاشون شانه زد،به بدن هاشون عطر کشید،فرمود:حالا برید پهلو دایی تون،به دست و پاش بیوفتید،اجازه ی میدون بگیرید، مادر یادتون باشه،اگه دایی قبول نکرد،یادتون نره،دایی رو به چادر مادرم قسم بدید،
نقل اینه :خانوم زینب دستاشون رو گرفت: آوردشون جلوی خیمه آقا سید الشهداء فرمود: من تو نمیآم،شما برید از دایی تون اجازه بگیرید من اینجا وایستادم،خود زینب بیرون ایستاده،هی میگه خدایا،نکنه من سهمی نداشته باشم،بچه ها رفتند تو و برگشتند،بی بی زینب دید خرابند،چی شد مادر،سرشون رو انداختند پایین،
گفتند:مادر دایی راضی نمیشه.راضی نمیشه!چطور؟دست بچه ها رو گرفت اومد تو خیمه ی ابی عبدالله،صدا زد،من و تو یه قرارایی با هم داشتیم،چه طور وقتی نوبت اکبر میشه،فوری میگی برو،وقتی نوبت قاسم میشه،ولو سخت راضی میشی،حالا که نوبت من شده،نه تو کار میاری،باشه حسین،نمی دونید چقدر حسین گریه کرد

حسین برات یه دنیا غم آوردم
گلهام رو با خودم آوردم
ببخش که هدیه کم آوردم
تو دست رد نزن به سینه ام
نگاه به قدشون کن
ببین مرد نبردند
می خوان مثل خود من
دور سرت بگردند
بارون رحمت من
به خواهرت نزول کن
داداش به جون مادر
بچه هامو قبول کن
قول میدم این گل های زیبام
اگه برن از جلو چشمام
از خیمه‌ام بیرون نمیام
غصه نخور غریبی
فدای نیم نگاهت
من و دوتا جوونم
اینجا میشیم سپاهت
میخوام دو یاس پرپر
میون گلزارت شن
بذار بلاگردون
چشم علمدارت شن

یه زینبی میگیم،یه زینبی میشنویم،مشهوره،محال ممکن بود،زینب بخواد نمازی بخونه،نمازهای واجب و غیر واجب،حتماً قبل نماز باید میومد،یه چند دقیقه ای حسین رو تماشا میکرد،خوب که سیر نگاه میکرد،حسین رو،بعد میرفت نماز میخوند،خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها،تازه خدا بهشون زینب رو داده،متوجه شدن ابی عبدالله از گهواره تا فاصله میگیره،زینب شروع میکنه گریه کردن،تا حسین بر میگرده،میخنده،تا حسین میره ضجه میزنه،ابی عبدالله که کنار گهواره زینب راه میره،اگه میره چپ چشم زینب،دنبالش میره،حسین میاد به راست چشم زینب دنبالش میگرده،
بی بی زهرا آمد،خدمت پیغمبر اکرم،عرضه داشت بابا یا رسول الله عشق این دختر به داداشش حیرت انگیزه،عشق این خواهر به برادرش،شگفت آوره،پیغمبر شروع کرد گریه کردن،فرمود:فاطمه جان این دخترت شریک حسینه،این دخترت کربلا میره،اون روزی که حسین کربلا میره با این خواهر،نه من هستم،نه تو هستی،نه باباش علی هست،نه برادش حسن،همه رو میکشن،این دختر و دستاشو به ریسمان ،روی شترهای برهنه سوار،پیغمبر و فاطمه نشستند برا حسین گریه کردند،ای حسین………صل الله علیک یا مولای یا مظلوم یا اباعبدالله
همه دورشون رو گرفتن، یکی براشون قرآن می خونه، آیت الکرسی میخونه،یکی میگه مواظب خودت باش محمد، یکی میگه: عون مواظب خودت باش…
تنها کسی که هیج عکس العملی نشون نمیداد زینب بود،می گفت: مادر میخوام مثل جدتون مثل شیر وارد میدان بشید،چنان رفتن رجز خوندن این دوتا آقازاده جنگ نمایانی کردن…
یه نامردی دیدن وسط جمعیت داره داد میزنه گفت: داغشون رو به دل مادرشون بذارید…دورَشون کردن،همچین که این آقازاده ها افتادن، بلند صدا زدن: دایی حسین!…
این آقازاده هارو شهید کردن، ابی عبد الله وسط میدان، این دوتارو بغل گرفت،می اومد سمت خیمه پاهاشون رو زمین کشیده میشد…
همه ی زن ها از خیمه ها بیرون اومدن، یکی میگه: محمد، یکی میگه: عون! به سر و صورت میزدن،یه وقت دیدن مادرِ شهید نیست…
هرکی رو زمین افتاد اول زینب بیرون اومد،رفتن سراغ زینب دیدن گوشه ی خیمه نشسته، خانوم عزیزات رو آوردن، اینجا نشستی،فرمود: بیرون نمیام،با خودم گفتم: شاید حسین منو ببینِ خجالت بکشه…

الا لعنه الله علی القوم الظالمین
و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون
#التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 20 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
#روضه_حر_بن_یزید_ریاحی 💫
#روضه_روز_چهارم_ماه_محرم 😔
بار‌ها توبه شکستَم تو، ولی بخشیدی
کِی شَوَد حُر شَوَم و توبه‌ی مردانه کنم؟!
جناب حُر از فرماندهان نظامی کوفه بود و مأموریت داشت که پیش از واقعه عاشورا با سپاه هزار نفری، مانع حرکت امام حسین (ع) به سوی کوفه و نیز بازگشت ایشان شود. حر در روز عاشورا، به سپاه امام حسین (ع) پیوست و در دفاع از ایشان جنگید و به شهادت رسید. حر به سبب توبه و پیوستنش به امام، نزد شیعیان احترام خاص دارد و شب چهارم محرم را به نام او نام گذاری کرده‌اند.
صلی‌الله علیک یا اباعبدالله صلی‌الله علیک یابن رسول‌الله امروز میخواهیم یک نامی از حر ببریم. این سردار تائب. این سردار خوشبخت. کسی که تا صبح عاشورا در صف دوزخیان بود و صبح عاشورا به خیل بهشتیان پیوست. این دعای امام سجاد را در ابوحمزه ثمالی زیاد تکرار کنید دو کلمه هم بیشتر نیست واختم لی بخیر خدایا عاقبت بخیر ما را از دنیا ببر. خدایا عبادت‌هایمان ضایع نشود… ابن ملجم مرادی اهل نماز شب بود. یکی از برگزیدگان یمن بود و به کوفه آمده بود. علی علیه‌السلام به او حکومت بدهد استانداری به او تفویض کند. آمده شمشیرش در خدمت علی باشد علیه علی بکار گرفته می‌شود. واختم لی بخیر. حر عاقبت‌به‌خیر شد. من یک‌شب عرض کردم حر آدم با ادبی بود. ادبش نجاتش داد. در این طول مسیری که از قبل از محرم با امام حسین روبرو شد پشت سر حضرت نماز می‌خواند. به سید الشهداء احترام می‌گذاشت. تا رسید روز عاشورا. طبل جنگ که به صدا درآمد حر از نخبگان شجاعان کوفه بود. یکی از کوفیانمی‌گوید دیدم حر دارد می‌لرزد و رنگ چهره‌اش زرد شده است. گفتم حر از جنگیدن می‌ترسی؟ گفت: به خدا قسم هیچ‌گاه از جنگ نترسیدم. می‌دانی امروز چرا می‌لرزم؟ خودم را بین بهشت و جهنم می‌بینم. می‌ترسم دوزخی بشوم. به‌بهانه این‌که می‌خواهم اسبم را آب بدهم از سپاه فاصله گرفت. فرمانده بخشی از سپاه بود. آهسته‌آهسته فاصله گرفت و به‌طرف خیام حرم امام حسین رفت. آقایان ببینید چه امام مهربانی دارید؟ بعضی‌ها نوشته‌اند اگر امام حسین حر را نمی‌بخشید جا داشت زیرا حر دو ضربه‌به امام حسین زد؛ یعنی به حرکت حضرت و امام هر دو را بخشید. یکی این‌که راه را بر حضرت متوقف کرد و حضرت را مثل امروز در کربلا متوقف کرد. گفت اجازه حرکت نمی‌دهم و نامه آمده است و باید بمانید. دوم این‌که گفت ابن زیاد به من گفته که شما را درجایی متوقف کنم که آب در دسترس شما نباشد. امام فرمودند: بگذارید خیمه‌هایمان را کنار فرات برپا کنیم؛ یعنی فرات پشت سر ما باشد. گفت: آقا در نامه نوشته‌اند که شما را یکجایی پیاده کنم که آب در دسترس شما نباشد. هر دو کار را هم کرد.
اما ببینید این سردار خوشبخت، صبح عاشورا آمد به‌طرف خیمه‌های امام حسین. بعضی‌ها نوشته‌اند کفش‌هایش را هم درآورد. می‌خواهد به حرم وارد شود. دست‌هایش را روی سر گذاشت و زرهش را درآورد و سربه‌زیر انداخته، آمد به‌طرف خیمه سیدالشهدا آقا داشتند نگاه می‌کردند. ای قربان کرم پسر فاطمه. آقایان اگر کسی گفت بد کردم حلالم کن دیگر بیش از این خجالتش ندهید. بگوید دیگر اسمش را نیاز بخشیدمت. سربه‌زیر انداخت و یک کلمه گفت: هل لی توبه؟ آیا فرصت هست برگردم؟ توبه‌ام قبول است؟ آقا می‌پذیرید مرا؟ قبولم می‌کنید؟ یک‌وقت سید الشهداء دست‌هایش را باز کرد و حر را بغل گرفت. زبان حال حر را بگویم. زبان حال همه‌مان را به آقا بگوییم. بگوییم آقا حر رو به شما آورد و ما هم امشب می‌خواهیم هم ناله با حر بیاییم. بگوییم اگر تا حالا شیعه خوبی برای شما نبودیم و به وظیفه‌مان عمل نکردیم شما حر را قبول کردید ما را هم قبول کنید.

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که بدین بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

یک جمله به آقا گفت وقتی خیالش راحت شد حسین او را بخشیده، هنوز آرام نشده، گفت: آقا اجازه بدهید از خواهرانتان حلالیت بطلبم. آخر من دل زینب را شکسته‌ام دل سکینه را شکستم آمد پشت خیمه بانوان حرم، صدا زد این دختران فاطمه من حرّم، اللهم انی ارهبت قلوب اولیائک خدایا من کسی هستم که قلب بنده‌های خوب را آزرده کردم. یک جمله گفت و صدای ناله‌های زنان از درون خیمه و ناله‌های حر از بیرون خیمه بلند شد. یک‌وقت صدا زد ای دختران فاطمه نکند روز قیامت در محضر مادرتان فاطمه از من شکایت کنید. با چشمان اشک‌آلود آمد خدمت آقا. دیگر آرام ندارد هم خودش آمد و هم پسرش و هم برادرش و هم غلامش. گفت آقا بگذارید افتخار اول جانباز شما را داشته باشم. به‌به. وقتی به میدان رفت جانبازی کرد و مجروح روی زمین افتاد. سیدالشهدا آمد بالای سر حر، نفس‌های آخر حر است و پیشانی او غرق در خون است. یک‌وقت آقا دستمالی درآورد و پیشانی حر را بست؛ یعنی مردم عالم دیگر از حر بدی نگیرید حسین مدال افتخار به پیشانی حر بسته است. آقا فرمود: تو حری همان‌گونه که مادرت تو را حر نامید. بگوییم یا اباعبدالله دستمال به پیشانی حر بستی و سر او را به دامن گرفتی؛ اما راوی می‌گوید عصر عاشورا حسین به قتلگاه صورت به روی خاک گذاشت… یاحسین

الا لعنه الله علی القوم الظالمین
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

#التماس_دعا

نظر دهید »
#ده_روز_با_کاروان 
ارسال شده در 18 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#به_قلم_خودم
#روضه_سوم_ماه_محرم
#یارقیه_بنٺ_الحسیݧ❤️
آیینه دارِ زینب و زهرا رقیه
کوچکترین انسیه الحورا رقیه

امشب خیلی از پدرا دختراشونُ بغل کردن، خیلی از مادرا کنارِ دختراشون نشستن اما دخترا تو بغل مادر و پدر در امن و امانِ کامل هستند، اراده کنند و تشنه باشند آب گوارا هست ..امام زین العابدین می‌فرمود شب ها از سرما خواب نداشتیم تو خرابه .. روزها از گرما .. همش میترسیدیم آوار رو سرمون بیاد .. این دختر دیگه آخریا با اشاره با عمه حرف میزد ..

آیینه دارِ زینب و زهرا رقیه
کوچکترین انسیه الحورا رقیه
خورشید در منظومۀ عشق حسینی
صد سال نوری راه دارد تا رقیه
سنش اگر کم هم ترازِ انبیا بود
مانند کوثر آیت العظما رقیه

مگه مادرش چند سالش بود، هجده سالش بود .. این دخترم مثه مادر .. برات بمیرم خانم .. مادرِ حضرت رقیه ام اسحاقِ .. اونایی اهل مطالعه هیتند تو تاریخ ببینن مادرِ این دختر وقتی بچه به دنیا اومد بلافاصله از دنیا رفت .. یعنی این دختر وقتی به دنیا اومد مادرُ ندید .. ابی عبدالله بارها فرموده بود زینبم یه کاری کنید حس نکنه مادر نداره لذا دردانه بود .. انقدر خواستنی بود این نازدانه سر بغل کردن این بچه اصلاً دعوا بود .. یه بار نزاشتن این بچه پاش رو زمین برسه .. لذا وقتی سر رو بغل کرد اول پاهاش رو نشونِ باباش داد .. ببین دخترت پاهاش تاول زده ..

جا داشت روی شانۀ کعبه اباالفضل
جا داشت روی شانۀ سقا رقیه
آرام تر از هر زمانی بود اصغر
میخواند تا بالاسرش لالا رقیه
این طفل بی آزار را آزار دادند
زجرِ بدی را دید در دنیا رقیه ..

یه جوری آزارش دادن دیگه شب تو خرابه گفت یا بابام بیاد یا منم همینجا میمیرم .. یه جوری آزارش دادن گفت عمه دیگه خسته شدم .. یه جوری آزارش دادن شبِ آخر تو خرابه هر کاری کردن صدا گریه‌ش رو قطع کنه نتونستن .. تا سر بریده رو دید آرام شد .. تصور کن سرُ بغل کرده آرام داره با بابا حرف میزنه :
تاولِ دستامُ نگاه کن
سوخته موهام شونه نمیشه
سر که واسم بابا نشد پس
خرابه هم خونه نمیشه ..

بابا یه کاری با من کردن بابا از تازیانه و سیلی سخت تره ..‌
عروسکم رو یکیشون بُرد
گوشواره‌مُ یکی کشیده
عروسکم عیبی نداره
گوشواره‌مُ عمو خریده ..

صدا زد بابا:
شمع عمرم داره سوسو میزنه
منو هی دشمنِ بد خو میزنه
حرمله خبر داره که سیدم
لگداشو سمتِ پهلو میزنه

دختر هرجا تو سختی و شدائد گیر کنه سریع بابا رو صدا میزنه .. مگه مادرش نبود بین در و دیوار هی صدا میزد وا محمدا .. این دخترم هرجا با تازیانه میزن صدا میزد یا ابتا ..
بابایِ من، دخترِ نازت
اسیرِ یک گله‌ی گرگِ
پاشو ببین قد کمونم
مثه قدِ مادربزرگِ ..

شنیدم مادرت تو هجده سالگی قد خمیده راه میرفت .. شنیدم کاری کردن مادرت تو جوانی کمرش خم بشه ..

چند شبه که به جای بازوت
سرم رویِ بالِشِ ریگِ
چند شبه که بوسم نکردی
هیچکی برام قصه نمیگه
یه حرفایی خورده به گوشم
که خیلی حالِ من خرابه
من میگم ان شالله دروغه
جای سرت تشتِ شرابه

هی به عمه میگفتم عمه اون سر آشناست .. جلو چشمامُ گرفت ..

پاشو با اون نوازشات باز
دوباره کاممُ عسل کن
شیرین زبونیام تموم شد
بابا یه بار منو بغل کن
سه ساله و ضربۀ سیلی
سه ساله و زخمای کاری
دخترای شامی با طعنه
بهم میگن بابا نداری
فدا سرت سیلی زجرُ
فدا سرت این همه مهنت
بابای من فدای اسمت
بابای من سرت سلامت

یااباعبدالله .. بالاخره بعدِ همه دوری سرِ بریده رو برا دختر آوردن .. میخوام چند جمله از سرِ بریده بگم .. سری که امام زمان بهش سلام داده أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ .. میخوام بگم این سری که برا دختر آوردن چه مسیری رو گذرونده .. از کجا اومد و به کجا رسید .. چند تاشُ بگم ..سری که سنگ خورده .. سری که زنده زنده از بدن جدا شده .. سری که بالایِ اسب افتاده رو زمین .. سری که بالای نیزه رفته .. سری که گوشۀ تنور رفته .. سری که تو تشتِ طلا رفته .. سری که با چوب خیزران .. حالا یه ناله میخوام، بیار دستتُ بیار بالا بلند بگو حسین ..

الا لعنه الله علی القوم الظالمین
وَ سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ

#التمااس_دعا

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 34
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 82

آخرین مطالب

  • به عشق مولاعلی
  • عید غدیر
  • عید قربان 
  • روز عرفه
  • شهادت مسلم بن عقیل و هانی ابن عروه 
  • امام خمینی ره 
  • سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه 
  • اولین سالگرد شهدای خدمت 
  • روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی 
  • سقط جنین 

آخرین نظرات

  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در حضرت معصومه سلام الله علیها 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • زینب  
    • در جستجوی خود
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در روز جهانی کودک 
  • روز کودک  
    • https://tabdil.app/time/childrens-day/>
    در روز جهانی کودک 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • پرواز  
    • parvaz
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • جواهری عتیق  
    • https://atigh.jewelry/>
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • طهماسبي  
    • برکرانه ی انتظار
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  •  
    • فرهنگی
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  • پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب  
    • منتظر پرور
    در بیشتر بدانیم 
  • نیره رضایی در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 14 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 
  • معصومه در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • نورفشان

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • یاعلی مدد
  • سلام بر امام حسین
  • میلاد گل پسر فاطمه مبارک
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مکتب فاطمیه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • یاعلی مدد
  • سلام بر امام حسین
  • میلاد گل پسر فاطمه مبارک
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان