#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت اول 😉 )
پاییز که میشه دلم یکم میگیره ، مخصوص ماه مهر دلم برای دوران دبستان و شیطنتهای کودکی تنگ میشه ، پاییز همیشه برام یادآور خاطرات خوش و ناخوش بوده، اغلب خاطراتم در این فصل اتفاق افتاده، مخصوص خاطرات دوران مدرسه ، انگار هر روزش برام جالب و دل انگیز بود، مثلا یادم میاد از روزی که قرار بود برم کلاس اول اون موقع ها فرم یکدست مد نبود هرکسی یه مدل اومده بود،یادمه منم یه مانتو شلوار طوسی تیره پوشیده بودم با یک مقنعه سفید،یه کیف قرمز که عکس پسر شجاع و خانوم کوچولو روش بود،
اون موقع ها خیلی رسم نبود حتما پدر و مادر بچه رو برسونن مدرسه و حتما سرویس براشون بگیرن ، البته مدرسه من دوتا کوچه بالاتر از خونمون بود، و خواهرم که همون مدرسه کلاس چهارم درس میخوند منو با خودش میبرد و میاورد ، روز اول پدر و مادرم منو از زیر قرآن رد کردن و صورتم رو بوسیدن با هم خداحافظی کردیم کمی که ازشون دور شدم حس کردم چقدر دلتنگشون شدم ،به هر حال وارد حیاط بزرگ مدرسه شدیم ،استرس داشتم ، مدرسه شلوغی بود ناظم مدرسه خانومی عینکی و لاغر و قد بلند بود با یه خط کش چوبی بزرگ تو دستش که مدام سوت میزد ،ندو، نرو، بیا اینجا و…
ازش ترسیده بودم ، اما حضور خواهرم برام قوت قلب بود ، صف ایستادیم بعد از مراسم صبحگاهی و کلاس بندی وارد کلاسم شدم،
نیمکت ها چوبی و قدیمی بود و سه نفره
. اولین نیمکت سمت پنجره رو انتخاب کردم و رفتم نشستم ، دو تا دختر دیگه هم اومدن کنارم ، یه دختر کلاس پنجمی هم مبصرمون بود . معلم وارد کلاس شد ، خانومی بلند قامت با پوستی سفید و چهره ای خندان، استرسم کم شده بود . خودش رو معرفی کرد
به نام خدا ،دخترای خوشگلم سلام، همه با هم جواب سلامش رو دادیم ، گفت من فرنگیس احمدیان هستم معلم کلاس اول شما، کمی از درس خوندن برامون گفت. و رعایت ادب و انضباط ، و اینکه هر کاری داشتیم اول اجازه بگیریم و بعد انجام بدیم. گفت و گفت…
تا اینکه زنگ اول به صدا در اومد همه با جیغ و هورا شادی کنان رفتن سمت حیاط ، خواهرم اومده بود جلوی کلاس و منو با خودش برد پیش دوستاش ، از ساعت های بعد کم کم یخم باز شد و شروع کردم به بلبل زبونی ،اجازه من شعر زیاد بلدم بخونم؟! اجازه من چندتا سوره از حفظ بلدم! اجازه من میتونم اسمم رو بنویسم! اجازه… خانوم معلم هم پایه بود و مدام تشویقم میکرد ، آخر کلاس بهم یه کارت صدآفرین با یه مداد جایزه داد.
انقدر خوشحال شده بودم که صبرم نبود برسم خونه به مامان و بابام نشون بدم ، همون کار خانوم معلم باعث شد از مدرسه و درس بیشتر خوشم بیاد و همیشه تلاش میکردم بهترین باشم. خدا خیرش بده هر جایی هست در پناه خدا سلامت باشه ، خیلی دوست دارم یه روز دوباره از نزدیک ببینمش و دستانش رو بوسه باران کنم، هر چی دارم از زحمات ایشون بوده با مدیریت درستی که در کلاس و درس داشت.
ادامه دارد… 😉
آخرین نظرات