#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت دوم 😉 )
در قسمت قبلی خاطره بازی به اینجا رسیده بودیم که: روز اول به خیر خوشی با همهی ترس و استرسی که داشتم گذشت. و خوشحال از گرفتن کارت صدآفرین و جایزه از خانوم احمدیان همراه خواهرم به سمت خونه برگشتیم ، تو راه هم مدام از اتفاقات کلاس میگفتم ، خواهرم میگفت بسه دیگه چقدر حرف میزنی خوبه تازه یه روزه اومدی مدرسه، من با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگه قراره هر روز برم؟! کلی خندید و گفت پس نه ، مگه نمیدیدی پارسال من هر روز میرفتم، حسم یه جوری بود هم دوست داشتم برم هم نه، بالاخره رسیدیم خونه و باز من شروع کردم و کل اتفاقات مدرسه رو برای خانواده تعریف کردم و با خوشحالی کارت و جایزه رو بهشون نشون دادم ، اونها هم منو تشویق میکردن و میخندیدن.
بابام از همون شب بهم گفت اگه هر بیستی که بگیری بیست تومن بهت جایزه میدم!
بیست تومن اون موقع خیلی زیاد بوداااا 😂
منم عزمم رو جزم کردم تا همیشه20 بیارم،
تکلیف خاصی نداشتیم ، فقط معلم دو صفحه فارسی یادمون داده بود، که چندتا نقاشی بود و باید طبق اون داستانش رو میگفتیم ،
وسایلم رو جمع کردم شب رو زودتر خوابیدم تا صبح اذیت نشم ،
دوباره حیاط شلوغ مدرسه و ناظم خط کش به دست ، و استرسی که نگم براتون.
بعد از به صف شدن ، قرآن و دعا خوانده شد و ناظم و مدیر هم صحبت کردن، من متوجه نمیشدم که دقیقا چی میگن! چون همه چیز برام تازگی داشت، مبصرمون که یه دختر تپل کلاس پنجمی بود شروع کرد به ترتیب قد ما رو در صف قرار دادن منم قدم متوسط رو به بلند بود و وسطها قرار گرفتم ، و قرار شد همیشه همینطوری صف وایستیم ،
وارد کلاس که شدم دیدم نیمکتی که من دیروز نشسته بودم پر شده ، با حالت بچگانه به اون دختر گفتم برو سرجات اینجا جای منه ، اونم میخندید و توجه نمیکرد.منم که خیلی ناراحت شده بودم به مبصر گفتم جریان رو اما اونم حریفش نشد ، میگفت مامانم گفته فقط نیمکت جلو بشین! بالاخره معلم اومد . برپا داده شد و همه به احترام معلم ایستادن و سلام عرض کردن ، منم سریع رفتم موضوع رو بهش گفتم ،
اجازه این دختره پررو از جای من بلند نمیشه!
معلم یه نگاهی بهم کرد و گفت ، امروز قراره جاها رو عوض کنم باید به ترتیب قد باشید ، هر جایی که گفتم دیگه تا آخر سال همون جا بشینید ، جای من شد ردیف سوم نیمکت سوم همون سمت پنجره
هم نیمکتی هامم جدید بودن ، یکم غرغر کردم اما بعدها از جایی که نشسته بودم خیلی رضایت داشتم. دوستام هم خدا رو شکر خوب بودن، «زهرا و اعظم». روزای اول هم سخت بود هم جالب، فکر کن تو با اون همه شیطنت و انرژی مجبور باشی چند ساعت پشت یه نیمکت تکون نخوری و فقط به معلم توجه داشته باشی ، هرچند هراز گاهی کار خودمون رو میکردیم و به هشدارهای معلم توجه نداشتیم ،
زنگ تفریح که زده میشد انگار از قفس آزاد میشدیم و حمله میکردیم سمت حیاط ،
من خیلی زود با هم نیمکتی هام دوست شدم ،با هم خوراکی میخوردیم و دنبال هم میکردیم و…
به هر حال معمولا تجربه روزهای اول هر مکان جدید اونم در سن پایین، کمی سخته تا با محیط و شرایط جور بشی زمان نیازه ،مدرسه رفتن هم از قاعده مستثنی نبود، یادمه روزهای اول مدرسه بیشتر در سردرگمی بودیم، تا با بچه ها و همکلاسیها آشنا و عادت به موقعیت جدید کنیم کمی زمان بُرد. نفراتی که توی یک نیمکت با هم بودن زودتر آشنایی بینشون صورت میگرفت،ولی همکلاسی هایی بودند که از جَو مدرسه و کلاس ترس داشتند برای نمونه: یکی از روزها، معلم در حال درس دادن بود که از زیر یه نیمکت، متوجه شد آب بیرون زده! نگاهی به تک تک نیمکت های اون ردیف کرد و دید که یکی از بچه ها خودش رو خیس کرده و از ترس اجازه نگرفته بود که دستشویی بره. چقدر گریه کرده بود زیر میز اونم بی صدا .معلمم سریع موضوع رو جمعش کرد تا سوژه خنده و تمسخر بچه ها نشه، فرستادش دفتر و….
الان که فکر میکنم معلم خوب چقدر تاثیر گذاره، و با رفتارش سالها تو ذهن دانش آموزان موندگار میشه چه خوب چه بد ،
به قول شاعر:
درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
ادامه دارد… 😊
قسمت اول 👇 👇
آخرین نظرات