#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 10
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
از بابام خوشم نمیامد! مامانم و خواهرهامو خیلی دوست داشتم اما بابام رو نه!
همیشه عصبانی بود و کم حوصله و بداخلاق ، حالا اینها به کنار مدام میگفت چه معنی داره دختر درس بخونه؟! بخونه که چی بشه ؟! خواهرم 14 سال بیشتر نداشت که با اجبار بابام دیگه درس نخونده و شوهر کرد، اما من با خواهرام خیلی فرق داشتم ، من علاقه زیادی به درس خوندن داشتم، بوی نویی و تازگی کتاب و دفتر حس خوبی بهم میداد، ساعتها پای کتاب میتونستم بشینم و تکون نخورم، مهمترین هدفم این بود درس بخونم برم سرکار مناسب، و از خونه پدری به خاطر اخلاقهای بد بابام فرار کنم و خودمو نجات بدم…
#توضیحات 👇
رمانی77 قسمتی از زبان همسر وفرزند #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر
ومتانت وحیا ووقار یڪ دختر مسلمان…
قسمت اول داستان دنباله دار بدون تو هرگز: (مردهای عوضی)!!!
همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت:
دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد …اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی
و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی …
ادامه دارد…
آخرین نظرات