#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین4
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ذهنم را زیر و رو میکنم و مانند یه کتاب قطور و پر صفحه ورق به ورقش را نگاهی سریع میاندازم ، چند دقیقه بیشتر این کار را نمیکنم اما در همین چند دقیقه هزاران خاطره شاد و غمگین برایم مرور میشود ،
دنبال یه خاطره جالب و پررنگ بودم، که کمی درموردش بنویسم، یاد قبولی و پیشرفتم در طول دوران تحصیل افتادم، دستاوردهای زیادی داشتم اما… یاد اولین سفر به مکه و کربلا افتادم، یاد قشنگترین آرزوی هر دختری یعنی پوشیدن لباس سفید عروس و مراسم ازدواجم افتاد ، یاد تولدهایی که منو غافلگیر میکردند و هدایای جذابی که بهم میدادن، یاد سفرهای هیجان انگیزی که داشتم، یاد اولین روزهایی که وارد حوزه شدم و و و… اینها و همهی خاطرات دیگه ام برام خیلی مهم بوده اما اون پررنگه رو هنوز نتونستم انتخاب کنم که رسیدم به صفحه اصلی کتاب خاطرات ذهنم، و اون چیزی نبود جز… 👇
دختری شاد ، پرانرژی ، خنده رو، و فوق العاده فعال بودم، چند وقتی از ازدواجم گذشته بود زندگی شاد و خوشی داشتم با کلی ماجرا، هر روزم با روز قبل فرق داشت ، از یکنواختی خوشم نمیومد، چند وقتی بود که احساس میکردم دیگه مثل قبل نیستم ، رنگ پریده و کسل و خواب آلوده ام، از بعضی چیزها دیگه لذت نمیبرم که هیچ بدمم میاد، شب کمی تب داشتم و احساس گیجی ، همسرجان مدام اصرار داشت چرا مقاومت میکنی بیا بریم دکتر ، منم میگفتم آخه برم چی بگم؟! حالم اونقدر هم بد نیست ، کمی استراحت کنم بهتر میشم اگه نشد فردا بریم ، چند صفحه قرآن خوندم و اون شب رو زودتر خوابیدیم ، در عالم خواب دیدم تو یه بیابون وسیع تنها دارم راه میرم تشنه بودم و وحشت زده به سمت جلو پیش میرفتم، ناگهان از دور تنه درختی رو دیدم که خیلی هم قطور بود از پشتش نور زیادی ساطع میشد ، کمی نزدیکتر رفتم ،انگار کسی از پشت درخت بهم گفت همون جا بایست ،
با همون لحن و صدا بهم گفت: و ما به تو فرزند پسری عطا میکنیم همانگونه که به زکریا عطا کردیم،نامش را یحیی بگذار، ما او را از صالحان قرار میدهیم.
نور زیاد و زیادتر میشد تا جایی که دیگه نمیتونستم چیزی ببینم یهو با جیغی بلند از خواب پریدم ، حسابی عرق کرده بودم طوری که لباس و بالشتم خیس شده بود ، همسرجان مستأصل و ناراحت برایم آب آورد و گفت چی شدی ؟! پاشو بریم دکتر، و من باز قبول نکردم ، در مورد خوابم هیچی نگفتم ، صبح که همسرجان با کلی سفارشات رفتن محل کار ، منم سریع آماده شدم رفتم درمونگاه محل، آزمایش دادم و گفتن تا ظهر جوابش میاد، دل تو دلم نبود ، بالاخره جواب آزمایش رو گرفتم .مسئول آزمایشگاه یه خانوم مهربون بود و گفت مبارکه عزیزم داری #مادر میشی.
خیلی خوشحال شدم. نمیدونستم چطوری این اتفاق خوشایند رو به بقیه بگم ، هم حس خجالت داشتم هم حس غرور هم …
همسرجان تا بیاد خونه چندبار احوالپرسم شده بود اما من چیزی نگفتم ، فقط بهش گفتم امروز حالم خیلی خوبه ، میشه امشب همه رو مهمون کنیم ؟! با تعجب گفت چطور؟! گفتم همینطوری دلم میخواد امشب همه کنار هم باشیم ، قبول کرد و گفت به شرطی خودت رو اذیت نکنی و شام اصلی رو از بیرون بگیریم ، قبول کردم ، شروع کردم به تهیه و تدارکات لازم، یه کیک هم درست کردم ، بالاخره شب شد و هر دو خانواده هامون کنارمون بودن ، بعد از شام چای و کیک رو آوردم ، و بهشون گفتم یه خبر خوب دارم براتون 😇
صورتم گر گرفته بود،با کمی شرم و خجالت
بهشون گفتم من دارم مادر میشم👩 👦
خونه رفت رو هواااا، همه دست میزدن و تبریک میگفتن، همسرجان هم شاد و خوشحال اما کمی شوک زده شده بود و با اندکی دلخوری گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟!
و جریان رو براشون توضیح دادم،فردای اون روز همسرجان با یه دسته گل زیبا و بزرگ با یه هدیه طلایی بیشتر حس و حالم رو خوب کرد،
از همون روزهای اول همسرجان میگفت خدا کنه دختر باشه ، البته پسر هم دوست دارم اما دختر رو بیشتر و من برعکس بودم ، میگفتم بچه مون پسره ، پشتیبان دوم منه، همش میپرسید از کجا اینقدر مطمئن هستی ؟!
منم جریان اون خواب رو براش تعریف کردم، تا روزی که رفتیم برای تعیین جنسیت و دیدیم بله ،خدا بهمون یه گل پسر هدیه داده ،
پسرم رو نذر حضرت زهرا کرده بودم . از همون اول هم با وجود صدها اسم پیشنهادی اسم حسین رو براش انتخاب کرده بودم، و از خدا خواستم پسرم یار امام زمانش باشه و عاقبت به خیر ، بله و این بود بهترین ، جذابترین ، زیباترین ،و جالبترین خاطره من 🙏
#روزی_که_من_مادر_شدم💕🤲
جذابترین خاطره
آخرین نظرات