شخصیت پرجاذبه #علامه_طباطبایی
خاطرهٔ #داریوش_شایگان از علامه طباطبایی
من از محضر چهار تن فیض بردهام که هر یک از آنها برایم ارزش خاص خود را دارد. بی هیچ تردیدی، علامه طباطبایی را بیش از همه ستوده و دوست داشتهام. به او احساس ارادت و احترامی سرشار از عشق و تفاهم داشتهام. سوای احاطه وسیع او بر تمامی گسترة فرهنگ اسلامی (میدانیم که او مؤلف کتاب ماندگار «المیزان» در تفسیر قرآن است که در بیست جلد منتشر شده)، آن خصلت او که مرا سخت تکان داد، گشادگی و آمادگیاش برای پذیرش بود. به همه حرفی گوش میداد، کنجکاو بود و نسبت به جهانهای دیگر معرفت حساسیت و هشیاری بسیار داشت. من از محضر او بهنهایت توشه برداشتم. هیچ یک از سؤالات مرا دربارة مجموعه طیف فلسفه اسلامی بیپاسخ نمیگذاشت. با شکیبایی و حوصله و روشنی بسیار به توضیح و تشریح همه چیز میپرداخت. فرزانگیاش را جرعه جرعه به انسان منتقل میکرد؛ چنانکه در درازمدت نوعی استحاله در درون شخص به وجود میآورد. ما با او تجربهای را گذراندیم که احتمالا در جهان اسلامی یگانه است: پژوهش تطبیقی مذاهب جهان به هدایت و ارشاد مرشد و علامهای ایرانی: ترجمههای انجیل، ترجمه فارسی اوپانیشادها، سوتراهای بودایی، و تائوتهچینگ را بررسی میکردیم. استاد با چنان حالت کشف و شهودی به تفسیر متون میپرداخت که گویی خود در نوشتن این متون شرکت داشته است! هرگز در آنها تضادی با روح عرفان اسلامی نمیدید. با فلسفه هند همانقدر اخت و آمیخته بود که با جهان چینی و مسیحی.
یک بار او را به ویلایی در ساحل خزر که به دریا مشرف بود، دعوت کردم. مثل همیشه بحث فلسفه و رابطه میان «دیدن» و «دانستن» درمیان بود. از نظر او، تمامی معرفت، اگر به سطح تجربهای آنی و شهودی اعتلا نمییافت، هیچ ارزش و اعتباری نداشت. من در آن ایام نوشتههای یونگ را زیاد میخواندم. و در آن زمان در کتاب «انسان و جستجوی روان» غرق بودم. استاد خواست بداند که کتاب دربارة چیست؛ در دو کلام برایش لبّ مطالب کتاب را شرح دادم. اصل مطلب این بود که در حالی که قرون وسطی روح جوهری و جهانی را موعظه میکرد، قرن نوزدهم توانست روانشناسی فارغ از روح را به وجود آورد. استاد چنان از این نکته به وجد آمد که خواست کتاب حتماً به فارسی ترجمه شود و افزود: «زیرا باید جهان را شناخت؛ ما نمیتوانیم خود را در برجهای عاجمان محصور و منزوی کنیم.»
تجربه شگفت دیگریکه با او داشتم، ملاقات دو به دویی بود که زمانی در خانهای در شمیران بین ما دست داد. قرار بود که همه اهل محفل آن شب در آنجا گرد آیند. من به آنجا رفتم، اما بقیه غایب بودند. احتمالا تاریخ جلسه را اشتباه کرده بودند. ما تنها بودیم. شب فرامیرسید و از گردسوزهایی که در طاقچهها گذاشته بودند، نور صافی میتراوید. مانند همیشه روی زمین بر مخدّه نشسته بودیم. من از استاد دربارة وضعیت اخروی و اینکه چگونه روح نماد ملکاتی استکه در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثل میکند، سؤال کردم؛ ناگهان استاد که معمولا بسیار فکور و خاموش بود، از هم شکفت، از جا کنده شد و مرا نیز با خود برد. دقیقا به خاطر ندارم که از چه میگفت، اما آن فوران حالهای دمادم را که در من میدمید، خوب به یاد دارم. احساس میکردم که عروج میکنم. گویی از نردبان هستی بالا میرفتیم و فضاهای هردم لطیفتر را بازمیگشودیم. چیزها از ما دور میشدند؛ هوای رقیق اوجها را و حالی را که تا آن زمان از وجودش بیخبر بودم، حس میکردم. سخنان استاد با حس سبکی و بیوزنی همراه بود. دیگر از زمان غافل بودم. هنگامیکه به حال عادی بازآمدم، ساعتها گذشته بود. سپس سکوت مستولی شد. ارتعاشهای عجیبی مرا تسخیر کرده بود؛ رها و مجذوب در خلسه صلحی وصفناپذیر بودم. استاد از گفتن ایستاد و سپس چشمانش را به زیر انداخت. دریافتم که بایست تنهایش بگذارم. نه تنها به سؤالم پاسخ گفته بود، بلکه نفس تجربه را در من دمیده بود. این تجربه را دیگر برایم تکرار نکرد؛ اما یقین دارم که او اهل باطن و کرامات بود. در برابر مخاطبان ناآشنا دم فر میبست و با آنکه در محافل رسمیروحانیت، فیلسوفی قدر اول بود که لقب «علامه» داشت، بهویژه به روحانیون متحجر بیاعتماد بود.
آخرین نظرات