وقتی که مادرم رفت؛…🥀💔
وقتی مادرم در کمال ناباوری، برای همیشه از کنارم رفت، دیگر همه چیز برایم کمرنگ و بی ارزش جلوه مینمود.حتی گرمای خورشید وسط روز برایم سرد و آرامش شب برایم کابوس شده بود. دیگر بوی چای تازه دم در خانه مرا به وجد نمیآورد. حتی صدای جلیز ولیز و بوی خوش کتلتها هم برایم خوشایند نبود. طلوع و غروب خورشید دیگر برایم جذابیت نداشت. وقتی که مادرم رفت؛ ترس عجیبی همچون سایهای سیاه بر قلبم نشست، احساس میکردم کودکی خردسالم که در هیاهوی بازار گم شده، وقتی که مادرم رفت؛ انگار تمام دنیا بر سرم آوار شد، گویی بخشی از وجود من هم با او به زیر خاک رفت، سکوت تلخی به زندگیام چنگ میزد، من مانده بودم و جای خالیاش که گویی به بزرگی گودالی عمیق و بی انتها بود و هیچ چیز و هیچکس نمیتوانست آن را پر کند.نبود آغوش گرم و مهربانش ، فقدان صدای پر از مهر و محبتش، مرا به جنون رسانده بود. در و دیوار خانه و گوشه به گوشهاش او را به یادم میآورد و خاطراتش مثل خنجری تیز در قلبم فرو میرفت. دیگر نشاط از خانه رفته بود، هیچکس حوصله نداشت و به بهانهای از خانهی بی مادر فرار میکرد. و چه سخت گذشت تا اینکه کمی خود را پیدا کردم. پس از گذران زمان مدید، با توکل و توسل اندکی آرام شدم. از این واقعه آموختم که این ترس و تنهایی، بخشی از فرآیند غم است و درک این نکته به من آرامش بخشید، که مادرم با هر خاطره، هر یادآوری، همچنان در کنارم است. ترسی که زمانی همچون دریایی بیکران به نظر میآمد، حالا جای خود را به خاطرات و عشقی بیپایان داده است که در قلبم زنده خواهد ماند.ذهن و روح خسته و رنجورم را با خواندن آیات قرآن و فاتحه تسکین میدهم.میدانم تا روزی که زندهام این دلتنگی با من خواهد بود، اما این را هم میدانم که روزی دوباره با مادرم دیدار خواهم کرد و به آغوشش مهربانش پناه خواهم برد.
#روحت_شاد_سادات_خانوم
#به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات