مکتب فاطمیه

 خانه تماس  ورود
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 26 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان 

#چالش_نوشتن 

#جوال_ذهن #آزاد_نویسی 

#سمیه_خانوم_اُم_الحسین

#به_قلم_خودم 

#شام_غریبان_حضرت_رقیه_س

این تیغ های نوک تیز کجا و پای کودک 3 ساله کجا؟ در روایات مربوط به روزهای قبل از عاشورا و قبل از شهادت

امام حسین (ع) آمده است: که امام شب قبل از عاشورا مشغول کندن این خارها بودند و از ایشان سوال می شود که این چه کاری است که انجام میدهید ؟ حضرت می فرمایند: این خارها را می کنم تا کودکانم فردا که به بیابان پناه بردند ، این خارها پایشان را اذیت و زخمی نکند. 💔 😔 

در مرثیه ها نیز آمده است که وقتی امام حسین ع به شهادت می رسند ، دشمن ملعون خیمه های اولاد پیغبر را آتش می کشد و کودکان اواره و بی پناه هر کدام به سمت بیابان فرار می کنند و بر اثر این خارها پاهایشان زخمی می شوند و عده ای نیز در پشت این خارها پنهان می شوند.

خار مغیلان و یا درخت‏ «ام غیلان‏» درختچه ای ‏خاردار است که در بیابان ها می روید و اندازه درختچه گاهی به بلندی درخت سیب می رسد. خار این درختچه به قدری تیز است که مانند میخ در پای کسی حس می شود و بسیار دردناک است و سریع باعث عفونت زخم میشود.خار مغیلان هم نماد ترس است و هم نماد درد، ترس از بابت اینکه باد که در آن میپیچد صدایی ترسناک حاصل میشود که اعراب آن را صدای اجنه میدانستند، و دردش هم ازین بابت است که خوب درد دارد. اکر تجربه اش را کرده باشید مانند زهری که وارد بدن شده دردناک است.

کاروان از کوفه، راهی شام شد. مشکلات اسارت و دوری پدر، همچنان رقیه علیهاالسلام را می سوزاند. در بین راه که سختی بر دختر امام حسین علیه السلام فشار آورده بود. شروع به گریه و ناله کرد. و به یاد عزت و مقام زمان پدر، اشک ها ریخت. گویا نزدیک بود روحش ‍ پرواز کند و در آن بیابان به بابا بپیوندد. یکی از دشمنان چون آن فریاد ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: «اُسکُتی یا جاریه! فقد آذیتنی بِبُکائِک»؛ ای کنیز! ساکت باش، زیرا من با گریه تو ناراحت می شوم.آن نازدانه بیشتر اشک ریخت. دیگر بار آن مرد گفت: «اُسکُتی یا بنتَ الخارجی»؛ ای دختر خارجی! ساکت باش. 

حرفهای زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام علیه السلام را شکست. رو به سر پدر نمود و گفت:

«یا ابتاه قَتَلوکَ ظُلماً و عُدواناَ و سَمُّوک بالخارجی»؛ ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند. پس از این جمله ها، آن مرد غضب کرد و با عصبانیت، رقیه علیهاالسلام را از روی شتر گرفت و از بالا بر روی زمین انداخت. 

تاریکی شب بر همه محیط سایه افکنده بود. رقیه علیهاالسلام از ترس، شروع کرد به دویدن در آن تاریکی. سختی و خار و خاشاک زمین، پاهای کوچولوی او را مجروح نمود. و او با همه خستگی باز می دوید.

همان زمان، قافله متوجه نیزه ای شد که سر امام حسین علیه السلام بر بالای آن بود. نیزه به زمین فرو رفته بود. دشمن هر چه سعی کرد که آن را در آورد، نتوانست. 

زینب علیهاالسلام به هر سو می دوید. ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودکِ گمشده را به دامن گرفته است. رو به آن زن نمود و پرسید: شما کیستید؟! فرمود: «أنا أمُک فاطمه الزهراء، أظَنَنتِ إنّی أغفلُ عَن أیتامِ وَلَدی»؛ من مادر تو، فاطمه زهرا هستم. گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم! 

رئیس قافله نزد امام سجاد علیه السلام آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید. 

امام علیه السلام فرمود: یکی از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود، نیزه حرکت نخواهد کرد! حضرت زینب علیهاالسلام با شنیدن این سخن، خود را از بالای شتر به روی زمین انداخت و ناله کنان به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند. 

زینب علیهاالسلام به هر سو می دوید. ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودکِ گمشده را به دامن گرفته است. رو به آن زن نمود و پرسید: شما کیستید؟! 

فرمود:«أنا أمُک فاطمه الزهراء، أظَنَنتِ إنّی أغفلُ عَن أیتامِ وَلَدی»

زینب علیهاالسلام، رقیه را گرفت و به کاروان رساند و قافله به راه افتاد.

بیاد شهدای عزیزمان ، بیاد امام راحل مان ، به یاد امواتمان،دلها را روانه شهر شام و خرابه شام کنید ، همان جائی که در

تاریکها یک دختر سه ساله ای زمزمه می کرد :

یا ابتاه ، مَن ذَالَّذی خَضَبَکَ بِدمائکَ ، یا ابتاه مَن ذالَّذی قَطَعَ وَریدَیکَ ، یا ابتاه مَن ذَالَّذی اَیتَمنَی عَلی

صِغَرِ سِنّی بابا چه کسی رگهای گلویت را بریده ، بابا کدام ظالمی در این سنین کودکی مرا به داغ تو

مبتلا کرد ، این قدر با سر بابا درد دل کرد یک وقت دیدند صدای این روضه خوان امام حسین خاموش

شد آمدند دیدند سر بریده یک طرف افتاده ، رقیه یک طرف 

عمه خدانگهدار رفتم از این زمانه همره رأس بابم به ملک جاودانه

من حوری بهشتم ویرانه جای من نیست باید روم به جنت اکنون شدم روانه

امروز بیائید بریم گوشه خرابه شام ، بریم یتیم نوازی کنیم ، انشاءالله هیچ وقت دختر بی بابا در زندگیت بزرگ نکنی ، امروز حاجت دارها دست به دامن سه ساله امام حسین بزنید ، بمیرم برای زینب که هر وقت بچه های امام حسین را می زدند زینب می آمد خودش را سپر می کرد ، صدا زد عمه جان :

مگر ما بلبلان لانه نداریم

به جز ویرانه کاشانه نداریم

همه رفتند سوی خانه خویش

مگر ای عمه ما خانه نداریم

رحمت خدا بر آن چشمی که برای حسین و بچه های حسین گریه کند ، انشاءالله کنار حرمش گریه کنی.

صدا زد عمه جان :

دوست 

دارم که شب هجر پدر سر گردد دیده از دیدن او باز منور گردد

من دعا می کنم ای عمه تو آمین بگو کز سفر ،باب من خسته جگر بر گردد

عمه دلم برا بابا پر می زند ، عمه دلم تنگ شده می خواهم بابایم را ببینم ، از کربلا تا شام هر وقت این دختر بهانه بابا می گرفت عوض اینکه نوازش کنند با تازیانه آرام می کردند .

آمد چو یار آشنا آرام شو آرام شو 

دیگر شدی از غم رها آرام شو آرام شو

گفتم پدر جانم چه شد 

گفتم که درمانم چه شد

گفتی این است پدر ، 

این است دوا ، آرام شو آرا

دلها را ببریم خرابه شام ، برای دختر سه سالة ابی عبدالله گریه کنیم ، بیاد آن لحظه ای که از خواب بیدار شد ، بهانه بابا گرفت ، به اطراف خرابه نگاه کرد دید خبری نیست ، خودش را به عمه رسانید .

صدا زد عمه : الان سرم روی دامن بابایم بود مرا نوازش می کرد ، بابایم کجا رفت ؟ هر چه کردند این دختر سه ساله را آرام کنند نشد .

دل سنگ آب شد از گریه تو گریه مکن

عمه بی تاب شد از گریه تو گریه مکن

عاشقان حرم رقیه ، شما می دانید رسم است اگر یک بچة کوچکی بهانه بابا بگیرد او را نوازش می کنند ، برایش اسباب بازی می آورند آرامش می کنند کجای عالم رسم است برای طفل سه ساله که بهانه بابا بگیرد سر بریده بابایش را بیاورند ، سر بابایش را آوردند خیره خیره نگاه کرد ، سر بابا را بغل گرفت صدا زد : بابا جانم که رگهای گلوی ترا بریده ، بابا که محاسن تو به خون سرت خضاب کرده ، هی ناله زد ، گریه کرد ، یک وقت هم دیدند آرام گرفت ، زینب فرمود : آرام باشید رقیه دوباره به خواب رفته بگذارید مقداری استراحت کند اما وقتی نزدیک آمد دید سر یک طرف ، رقیه یک طرف ، صدا زد : رقیه جان دید جواب نمی دهد یک وقت هم نگاه کرد دید رقیه جان داده.

الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون #التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 24 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

​#ده_روز_با_کاروان 

#روضه_روز_نُهم_محرم_تاسوعا

#روضه_حضرت_ابوالفضل_العباس🥀 

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#جوال_ذهن #آزاد_نویسی 

#سمیه_خانوم_اُم_الحسین

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قَمَرَ الْعَشیْرَهْ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حامِلَ لِواء الحُسَین، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ساقی العَطاشا یَا کَفِیلَ زَینَبِ الحُوراءِ .. سلام شبِ تاسوعا .. سلام دستای بریده .. رخصت بده از داغ شقایق بنویسم از بغض گلوگیرِ دقایق بنویسم میخواهم از آن ساقی عاشق بنویسم نم نم به خروش آیم و هق هق بنویسم دل خون شد و از معرکه دلدار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد در هر قدمت هر نفست جلوه‌ی ذات است وصف تو فراتر زِ شعورِ کلمات است در حسرتِ لب های تو لب های فرات است عالم همه از این همه ایثارِ تو مات است از علقمه با دیده‌ی خونبار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقا تویی و اهل حرم چشم به راحت دلها همه مستِ رجزِ گاه به گاهت هرچند تو بودی و عطش بود و جراحت دلواپسِ طفلانِ حرم بود نگاهت سقای ادب جلوه‌ی ایثار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد افتاد نگاهِ تو به مهتاب دلش ریخت وقتی به دل آب زدی، آب دلش ریخت فرقِ تو شکوفا شد و ارباب دلش ریخت با سجده‌ی خونینِ تو محراب دلش ریخت صد حیف که آن یار وفادار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ای علقمه از عطر تو لبریز برادر ای قصه‌ی دستِ تو غم انگیز برادر بعد از تو بهارم شده پاییز برادر برخیز حسین آمده برخیز برادر این قافله را قافله سالار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد 

امشب،شبِ عباسِ .. از چی بگم برات .. از ادبش بگم! هر بار حسینُ میدید میگفت السلام علیک یا مولای یا سیدی یا نور عینی .. عباسم چرا منو برادر صدا نمیزنی؟! میگفت آقاجان مادرم بهم یاد داده .. (یادِ همه مادرا بخیر ..) مادر بهم گفته عباسم از این به بعد میخوای منو خوشحالم کنی هر وقت حسینُ دیدی بگو السلام علیک یا سیدی .. آخه مادرِ او فاطمه‌ست، اما مادرِ تو کنیزِ زینبِ .. از ادبش بگم! از علمداریش بگم؟!.. تو مجلسِ یزیدِ ملعون تو شهرِ شام وقتی رسوا شد یزید و خطبه خواند زین العابدین، ملعون شروع کرد با زبان عجز معذرت خواهی، ..بگو چی میخوای هر چه بخوای فراهم میکنم!! امام سجاد فرمود ما با تو کاری نداریم! فقط هرچی از ما غارت کردی برگردون .. وسایلِ خیمه ها و اهلِ حرم .. یکی از اونایی که غارت کرده بودن علمِ عباس بود .. اون کسی که غارت کرده بود اومد محضر زین العابدین گریه میکرد ، میخوام این علمُ بدم اما یه سوال دارم این علم دستِ کی بوده ؟! آخه همۀ چوبۀ این علم سوراخ سوراخ و پرِ تیرِ .. فقط محل دستِ علم سالمِ .. این فقط یه معنا داره ..‌ یعنی تا جون داشت نزاشت این علم رو زمین بیفته .. میدونست این علم دلخوشی بچه هایِ حسینِ .. میدونی کِی علم از دستش افتاد .. اجازه بدید جلوتر بریم میگم .. از ادبش گفتم و از علمداریش گفتم، از مهربونی و از رشادتش بگم، از وفاش بگم!! وقتی امان نامه براش آوردن انقدر عباس خجالت کشید .. اومد نانجیب پشتِ خیمه ها داد میزد عباس برات امان نامه آوردم. راوی میگه اباالفضل از خیمه بیرون نیومد هی خودش رو مشغول کرد که مثلا صدا رو نشنیده .. آخه جلو ابی عبدالله خجالت میکشه .. ابی عبدالله فرمود عباسم ولو دشمنت باشه جوابشُ بده .. بلند شد ایستاد، سرش پایین، عرق خجالت به پیشانیش نشست .. آقاجان اجازه بده فردا جوابشُ بدم .. یه کاری میکنم فردا معلوم بشه عباس یعنی چی، وفا یعنی چی .. چهارده سالش بود تو صفین غوغایی کرد .. گرماگرم نبرد، وسط میدان امیرالمومنین دستور داد سریع برش گردونید دیگه نبرد بسه .. نقاب به چهره زده ، همه متعجب این نوجوان کیه .. همچنین که برگشت دیدن علی بغلش کرد فرمود هذا ذخر الحسین .. این ذخیره‌ی حسینِ .. این باید باشه تا کربلا .. منو جام سرخِ ولای حسین سر و چشم و دستم فدای حسین کجا غیرتِ شیرِ فرزندِ شیر گذارد شود خواهرِ او اسیر مگر من نباشم در این روزگار که فردا گلی جان دهد زیرِ خار مگر دستِ من اوفتد از بدن که فرزند زهرا بپوشد کفن سم اسبُ باغِ گل فاطمه مگر من شوم کشته در علقمه مگر گرزِ آهن خورد بر سرم که معجر رود از سرِ خواهرم حالا عباس کنارِ ابی عبدالله همۀ صحنه‌ها رو دیده همه لحظه‌ها رو دیده کنارِ همۀ بدن ها بوده، اصحاب رفتن، بنی هاشم رفتن .. برادرای عباس رفتن .. دل تو دلِ عباس نیست .. هی به خودش میگه چرا کاری نمیکنی، دیگه نتونست طاقت بیاره .. رفت محضرِ ابی عبدالله، تا به ابی عبدالله فرمود آقاجان سینه‌م دیگه سنگینِ، گفت آقا دیدم بچه ها دامن هاشونو بالا زدن شکم هاشونُ رو خاک گذاشتن .. دیدم درِ گوشِ هم میگن عمو عباس میره آب میاره، آقا اجازه بده برم .. دیگه نمی تونم بمونم .. تا گفت برم ابی عبدالله فرمود کجا میخوای بری؟! یا أَخِی أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی .. تو علمدارِ منی .. عباسم إِذَا مَضَیْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَرِی .. حضرت فرمود عباسم اگه تو بری لشگرم از هم می پاشه .‌. من یه سوال دارم؛ کدوم لشگر!! دیگه برا حسین لشگری باقی نمونده .. نه اصحابی .. نه بنی هاشمی .. همه رفتن .. یعنی عباسم تو یه نفری یه لشکری برا من .. یه جمله بگم شبِ تاسوعاست .. ابی عبدالله هر بار از صبحِ عاشورا میرفت تو دلِ میدان با خیالِ راحت مینشست بالاسرِ شهدا .. با شهدا حرف میزد، نجوا میکرد ..با خیالِ راحت؛ چرا!! چون دلش آرام بود عباس تو خیمه هست .. اما وقتی اومد کنارِ علقمه دیدن هی بر میگرده عقبُ نگاه میکنه .. دلواپسِ خیمه هاست .. نکنه بریزن سرِ زینب .‌. ای حسین .. گفت عباسم میخوای بری برو ولی برا جنگیدن نه .. عباسم برا بچه هام آب بیار .. عباسم رباب منتظرِ .. بچه ها منتظرن .. گفت عباسم رسیدی کنارِ نهر آب یه تکبیر میگی من صداتُ بشنوم .. یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ .. مشکُ پر آب کردی یه تکبیر بگو من صداتُ تو میدان بشنوم .. برگشتی به خیمه ها یه تکبیرِ دیگه بگو منم از میدان برگردم .. جدا شدن از هم .. همۀ شهدا وداع دارن،فقط اباالفضل با بچه ها خداحافظی نکرد .. ادامه متن و روضه 👇

خودِ ابی عبدالله نوشتن هفت مرتبه وداع کرد وداع با بنی هاشم، وداع با زن ها، وداع با بچه ها، وداع با سکینه .. چرا وداع نکرد؟! من میگم شاید باور نمیکردن عمو بر نمیگرده .. رفت، چه رفتنی، یا اباعبدالله .. کمک کنید با ناله هاتون .. بعضی نقل ها نوشتن تا رسید کنارِ شریعه فریاد زد الله اکبر .. ابی عبدالله تا صدای عباس رو شنید دلم یه ذره آرام شد .. داره میجنگه اما حواسش پیشِ عباسِ .. زود مشکُ مر آب کرد .. دوباره تکبیر گفت الله اکبر .. بعضیا میگن رجز میخواند انا ابن الحیدر الکرار .. هی میگفت انا ابنُ علی المُرتَضی .. انا ابنُ قَتال العَرب .. رحز میخواند صداش برسه به حسین .. آماده ای بگم یا نه .. دیگه از یه جایی به بعد صدای عباس نیومد .. آی حسین .. ابی عبدالله نگران شد اومد به سمتِ شریعه .. فهمید یه اتفاقی افتاده .. نزدیکه شریعه شد .. یه مرتبه شنید یکی میگه یا اخا .. داداش به دادم برس .. حسین .. فهمید عباسی که تا حال یه مرتبه نگفته برادر چی شد یهو لحنش عوض شد .. یه جوری خودشُ رسوند کنار علقمه .. تا رسید نگاهش به عباس افتاد «لمّا قُتل العبّاسُ بانَ الانکسارُ فِی وجهِ الحُسین علیه السلام» یه مرتبه دیدن رنگِ صورتش پرید .. دست به کمرش گرفت .. یا الله .. صدا زد عباسم کمرم شکست همه شنیدید دومین جمله گفت وَ انقَطَعَ رَجائِی .. امیدم ناامید شد .. وَ قَلَّت حِیلَتِی صبر از کفم رفت .. یه جمله دیگه ام گفت، بگم و از همه التماسِ دعا .. صدا زد وَ شَمُتَ بِی عَدوِّی .. پاشو ببین دشمن روش به حسین باز شده .. ببین دارن بهم ناسزا میگه .. پاشو ببین دارن به خیمه ها نگاه میکنن .. حسین .. اومد جلو .. وَ جَلَسَ عَلَی التُّرَابِ .. نشست کنار بدن وَ نَظَر الی عباس .. یه نگاه به عباس کرد .. هر شهیدی رو که رفت با یه دست سرِ شهید رو گرفت گذاشت رو پاش .. اما یه نگاه به سرِ عباس کرد .. دید یه دستی نمیشه این سرُ برداشت .. دیدن با دو دست این سرُ آروم بغل کرد، یه جوری با عمود زده بودن .. اینجا یه نفر دو دستی سر رو بغل کرد من یکی دیگه ام سراغ دارم یه دختر کوچولو تو خرابۀشام .. اونم دو دستی یه سرِ بریده رو بغل کرد .. دید لباش پاره پاره ست .. دندوناش شکسته ست .. رگایِ گردنش بریده‌ست .. حالا بگو حسین .. .
الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون

التماس دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 24 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#روضه_روز_هشتم_محرم
#روضه_حضرت_علی‌اکبر_ع🥀
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
مرحوم شیخ جعفر شوشتری می گوید: سه جا وقتی امام حسین (علیه السّلام)، علی اکبر (علیه السّلام) رو فرستادند، داشت جون می داد:
دفعه ی اول وقتی علی اذن میدان گرفت، خواست بره میدان، رنگ بر صورت حسین (علیه السّلام) نبود، چند قدم پشت سر علی راه می رود، دست به محاسن می کشه، می گوید: «لا حَول و لا قوه الّا بالله … » پسرم ! کمی آهسته تر برو، کمی بیشتر نگاهت کنم.
بار دوم، وقتی که برگشت از میدان صدا زد: «یا ابتا العطش قد قتلنی » عطش منو داره می کشه، ابی عبدالله زبان در دهان علی گذاشت، وقتی علی اکبر دید زبان بابا از او خشک تره خجالت کشید، آنجا هم حسین (علیه السّلام) می خواست جان بدهد.
به امام صادق (علیه السّلام) عرض کردند، بهترین نعمات الهی برای یک پدر چیه؟ حضرت فرمودند: بهترین نعمت برای بابا اینه که جوانش بزرگ بشه، پیش او راه بره.
باز از حضرت سؤال کردند، سخت ترین لحظه چیه؟ فرمودند: آن لحظه ای که آن جوان به پیش پدر می خواهد جان بدهد.
بار سوم مرحوم شوشتری می گه آن لحظه ای بود که ابی عبدالله دم در خیمه قدم می زد، (خدایا چه بر سر پسرم می آید) یه دفعه دید صدای علی داره میاد، ناسخ التواریخ می گه، تا صدای علی را شنید سوار اسب شد، به بالای سر علی آمد. وقطّعوهُ سیوفهُ ارباً اربا.
هفت مرتبه صدا زد: ولدی ولدی …
آنجا لشگر یه لحظه فکر کردند حسین جان می ده، گفتند: هم پسر را کشتیم و هم پدر رو، لذا لشگر کف زدند … .
مرحوم آیت الله فلسفی می فرمود:
امام حسین (علیه السّلام) (روز عاشورا) دو تا بدن را نیاورده است، هر دو را هم عذر شرعی داشته است، یکی بدن اباالفضل العباس (علیه السّلام) و یکی هم بدن حضرت علی اکبر (علیه السّلام) است، چرا؟ چون اسائه ی ادب به بدن می شد، جنازه ی مسلمان هم، محترم است نباید اسائه ی ادب بشود.
مقتل فلسفی، ص 57
مرحوم آیت الله میرزا حسنعلی مروارید (ره) می فرمود:
حضرت زینب (سلام الله علیها) بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت علی اکبر (علیه السّلام) از خیمه بیرون آمدند، صدا می زدند: (وا اخیّا وابن اخیّا) اول فرمودند: وای برادرم، بعد فرمودند: وای پسر برادرم، از این معلوم می شود، حضرت زینب (سلام الله علیها) اول نگران حال برادرشان بوده اند که چه بر سرشان آمده است.
مروارید علم و عمل، ص 18
منبع:کتاب گلواژه های روضه
هر روضه ای از روضه های کربلا خوانده بشود، مداح یا واعظ می گوید، انشاءالله این روضه را یک شب کنار قبرش بخوانیم.
اما تنها روضه ای که خیلی سخت است و نمی شه کنار قبرش خواند، روضه ی آقا علی اکبر (علیه السّلام) است، مخصوصاً اینکه شب جمعه باشد.
آخر پیش بابا روضه ی جگرگوشه را نمی خوانند، نباید به زخم نمک زد.
لذا علی اکبر (علیه السّلام) از آن لحظه ای که از بابا آب تقاضا کرد و بابا نتونست به او آب بدهد، ناراحت بود.
لحظه های آخر صدا زد: بابا ! الان از دست جدّم رسول الله سیراب شدم، شاید بتواند ناراحتی بابا را کم کند.
همیشه پدر دوست دارد وقت جان دادن، سرش روی دامن پسرش باشد، گاهی محتضر می خواهد جان بدهد، می بیند جان از بدنش نمی رود، چشم به راهه، بعضی ها می گند چشم به راه پسرشه، می خواد بار آخر پسر را ببیند تا پسر می آید، سر بابا را به د امن می گیره، پدر راحت جان می دهد.
اما خدا نیاره پدر سر بالین پسر بیاید … .
داغ اولاد از سخت ترین مصیبت هاست.
هنگامی که پیامبر پسرشان را از دست دادند، همه کارشان را خودشان کردند، صورتش پوشیده است، اما گفتند: او را در قبر نمی گذارم و فرمود: علی جان! تو او را در قبر بگذار.
مردم گفتند: معلوم است که حرام است کسی پسرش را دفن کند، فرمودند: نه حرام نیست بلکه طاقت دیدن بدنش را نداشتم.
اما در کربلا صورت علی اکبر (علیه السّلام) نهان نبود، امام حسین (علیه السّلام) از صورت او خاک و خون پاک می کرد.
نقل از شیخ جعفر شوشتری
منبع:کتاب گلواژه های روضه

الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون

#التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 23 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#ده_روز_با_کاروان
#روضه_روز_هفتم_محرم
#روضه_حضرت_علی‌اصغر_ع🥀
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
بسم الله، مدد می گیرم، از این آقازاده باب الحوائج، روز هفتمه، داره العطش شروع می شه، العطش به خودش شکل تازه ای می گیره، کدوم عطش؟ اصلاً این عطش چیه؟ چیه که از آدم ابوالبشر وقتی که خمسه طیبه رو بهش یاد میده، جبرئیل به اسم اباعبدالله (ع) که میرسه،برا آدم روضه عطش خونده می شه؟ از آدم تا خاتم، پیغمبر ما هم همینطور، هنوز به دنیا نیومده، این آقا تو رحم مادرش روضه عطش می خونه، این چیه؟ عطش عطش، هرکی می رسه می گه عطش.

امام سجاد (ع) می خواد برا باباش سنگ قبر درست کنه، با انگشت می نویسه: هذا قبر حسین بن علی الذی قتلوه عطشانا. امام رضا (ع) به ریان بن شبیب می خواد حدیث بگه، یه جمله می گه: صغیرهم یمیتهم العطش، همه می گن عطش، آقات، امام زمان (عج) وقتی تکیه به دیوار کعبه می زنه، میگه یا اَهلَ العالَم اِنَّ جَدِی الحُسَین قَتَلُوهُ بکربلا عَطشاناً، چرا این عطش اینقدر مهمه؟

این مقدمه روضه منه، چه خبره تو این عطش، چه سرّی تو این عطش نهفته است، اینقدر سخت و جانگدازه این عطش، از فردا آب رو می بندند. اهل بیت پیغمبر در محاصره بی آبی قرار می گیرند،من از شما سوال می کنم، مگه سپاه ابی عبدالله چه سپاهیه؟ یه عده زن و بچه با حسین هستند، از روز اول دستور دادند، حسین رو از آب دور کنند، یه جایی حسین (ع) خیمه بزنه، یه جایی که فاصله داشته باشه با شریعه، با این راحتی نزدیک نشه، یکی از اون حرفایی که حر بن یزید ریاحی رو منقلب کرد، یه مواجهه ای داره با عمرسعد روز عاشورا، باهاش حرف زد، حر به عمرسعد لعنت الله علیه گفت: عمرسعد این آبی که تو بستی به حسین، حیوانها ازش استفاده می کنند، تو چیکار داری؟ کجای دینه؟ این زن و بچه باهاشن، سه روز آب رو بستی، ببین صدای گریه قطع نمی شه. اینها اینقدر پست بودند، آب رو بستند می خواستند از نظر ضعف جسمانی، وقتی آب نباشه،کم کم بدن قواش تحلیل میره، جانبازا، بچه رزمنده ها، اگه تو جلسه باشند، تو جبهه تشنگی کشیدید دیگه، دیدید تشنگی چیکار می کنه با آدم، اونم رو بچه، بعد آدم زخمی می شه، مجروح می شه، زخمی آب بدنش تحلیل می ره، نیاز به آب داره، اینها همه نشون میده عطش چه کرده.

الله اکبر، اما همه داستان عطش برای اصحاب و یاران و لشکریان اباعبدالله، هر جوری بگی قابل توجیهه، اما برا یه نفر قابل توجیه نیست، بهتر بگم، همه رو می تونی آروم کنی، همه زبون دارن می تونن اظهار عطش کنن، آدم باهاشون حرف بزنه، راضی شون کنه، آرامشون کنه، اما من سوال دارم، یه بچه شیرخواره رو چه جوری باید آروم کرد؟ اگه بچه ات تشنه باشه، این بچه بیدار شده، این بچه تشنه است، تا حالا برات پیش اومده؟ راهش ببر، باهاش بازی کن، بغلش کن، رو پات بخوابونش، فایده نداره، بچه تشنه آب می خواد… یا حسین…
گریه نکن، اینها دلشون رحم نمیاد، صدا زد داره بچه گریه می کنه، امیر پدر رو بزنم یا پسر رو، گفت: مگه سفیدی زیر گلو رو نمی بینی، وای، حسین داشت حرف می زد، یه مرتبه دید سر علی اوفتاد، ای حسین…
ابی عبدالله اومد پشت خیمه ها، چه گذشت به دل حسین (ع) ان شاءالله هیچ پدری به روز حسین نیوفته، ان شاءالله هیچ بابایی بچه تو بغلش نمیره.

روی برگشتن نداشت، یه قدم می گذاشت، لااله الا الله، نمی دونم بگم یا نه، این بچه زیر عبا، بعضی وقت ها از حال می رفت، نمی دونم، اصلاً جونی تو بدن مونده بود، این که میگن: فذبحوه من اذن الی الاذن، مگه یه بچه چقدر گردن داره، چقدر سر داره، رفت پشت خیمه ها، خودش با دست خودش یه قبر کند، می خوام بگم، تنها شهیدی که حسین، خود ابی عبدالله دفنش کرد، این آقا زاده علی اصغره، دفنش کرد، چرا دفنش کرد؟
من چند تا دلیل میگم، خودت دیگه ناله داری بزن، منم می شینم با تو ناله می زنم، شاید حسین این بچه رو دفن کرد، اولین دلیلی که من به ذهنم می رسه، می گم حسین حال و روز خیمه ها رو می دونست، می دونست زن و بچه چه غوغایی تو دلشونه، می دونست اینها بدن علی اکبر رو دیدند، بدن قاسم رو دیدند، از همه بالاتر اینها داغ عباس رو دیدند، می دونست دیگه طاقت ندارند، اگه این بدن رو ببینند، اگه این حلقوم رو ببینند، همه دق می کنند.

یه دلیل دیگه، ابی عبدالله شاید به علم امامت، می دونه بعد از عاشورا، اینها چیکار می کنند، زود بدن رو دفن کرد، آخه می دونه اینها آماده شدند، چرا؟ می دونه اینها اسب هاشون رو نعل تازه زدن، قراره رو بدنها برن و بیان.

وای،یه دلیل دیگه، شاید به این خاطر دفن کرد، گفت: اینها خیلی نامردند، شاید به علم امامت داره می بینه، یکی یکی سرها رو به نیزه کردن، آخه یه سر شیرخواره، حسین…

من و تو یه چیزی رو داریم می شنویم، مادرها خیلی گوش بدن، من و تو داریم می شنویم داریم جون می دیم، فقط امشب بگو وای از دل رباب،می دونستی رباب گریه نکرده؟ جلوی حسین گریه نکرد، ما گریه می کنیم، سبک می شیم، آدم داغ می بینه بهش می گن بذار راحت باشه، بذار گریه کنه، سبک بشه، گریه نکنه همه می ترسن، میگن این گریه نکنه دق می کنه، اما بمیرم، رباب چه کرد؟ گریه نکرد، می دونی کی گریه کرد؟ شام غریبان گریه کرد، وقتی آب آزاد شد گریه کرد، زینب گفت: حالا چرا گریه می کنی؟ گفت: خانم جان آب رو ببین، یه قطره اش رو به بچه ام ندادن…

فرج امام زمان (عج) رو بخواه، بدم المظلوم، دستات رو بیار بالا، الهی العفو

الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون

#التماس_دعا

نظر دهید »
ده روز با کاروان 
ارسال شده در 22 تیر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

​#ده_روز_با_کاروان 

#روضه_حضرت_قاسم_ابن_حسن🖤 

#روز_ششم_محرم 💔 

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#جوال_ذهن #آزاد_نویسی 

#سمیه_خانوم_اُم_الحسین

خوب است که عاشق جگری داشته باشد

آشفتگیه بیشتری داشته باشد 

حاجات بهانه‌ست که ما اشک بریزیم

خوب است گدا چشم تری داشته باشد
خوش به حاله اونایی که چشم تر دارن.. خوش به حاله اونایی که یه اشاره و تلنگر شبِ و روز ششم محرمشونُ بسه .. مگه امام صادق نفرمود «أَنَا قَتِیلُ‏ الْعَبْرَةِ لَا یَذْکُرُنِی مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَى» ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت وقتش شده بر ما نظری داشته باشد دیگر نگویمت که بیا دستِ من بگیر گویم گرفته ای زِ عنایت رها مکن نکنه آقاجان دستمو رها کنی .. چشم بهم بزنی این شبا تموم میشه داریم به عاشورا میرسیم ..* ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت وقتش شده بر ما نظری داشته باشد گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارد هر کعبه ای باید حجری داشته باشد مگه نفرمود دلِ دوستانِ ما حرم ماست.. قلبِ شیعیان ما حرم ماست .. الحمدالله از شبِ اول تا حالا دارم کم کم زلال میشم .. همش نگاهِ شماست آقاجان ..* پروازِ من این است که یک کنج بیفتم این بال بعید است پری داشته باشد سر میزنم آنقدر به در تا در بگشایی خوب است گدا هم هنری داشته باشد *خیلی امروز حواستون جمع باشه، شبِ و روز قاسم ابن الحسنِ .. به منو تو یاد داد این نوجوان پرواز روحِ بزرگ میخواد، سن زیاد نمیخواد به سن و سال نیست.قاسم چشم از عمو بر نمیداشت .. یه جایی اومد وسط میدان یه جایی اومد سوال کرد تا دنیا دنیاست این جمله بر تارَکِ تاریخ میدرخشه .. تا عمو فرمود شهادت نزدِ تو چگونه ست؟! درنگ نکرد، احلی من العسل .. از عسل شیرین‌ترِ عمو .. بعد یه سوال کرد آیا عموجان منم کشته میشم فردا؟!.. لذا روزِ عاشورا هی رفت و آمد .. ابی عبدالله هیچ شهیدی رو به راحتی اجازه نداد حتی غلام سیاهشُ .. به غلام سیاهشم گفت تو رو آزادت کردم بعد گریه کرد گفت آقاجان کجا برم بی حسین .. چون رنگم سیاهِ، چون بویِ بدی دارم میگید برو !.. تنها شهیدی که تا اجازه گرفت مقتل میگه فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِی الْقِتَالِ فَأَذِنَ لَهُ .. تا گفت برم، گفت برو علی اکبر بود .. تنها شهیدی که بلافاصله اجازه گرفت علی اکبر بود .. اما قاسم رو اجاره نداد .. هم یادگارِ برادرش بود .. هم یتیم برادرش بود .. هم امانتِ برادرش بود .. بعضی از مقاتل نوشتن وقتی دید کار به جایی رسیده که عمو اجازه نمیده اومد سراغ مادرش تو خیمه ها .. مادر دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. اومدم تو خیمۀ دارالحرب دیدم بدنِ علی اکبر ارباً ارباست .. عموم یه پسر دیگه داره اسمش قاسمِ بزار برم .. مادر دید خیلی آمادۀ پروازه .. اون بازوبندُ به بازوش بست گفت برو به عمو بگو این بازوبند یادگارِ بابامِ .. ابی‌عبدالله بازوبندُ نگاه کرد نامه ای رو بیرون آورد دید به خط برادرش امام مجتبی یه جمله نوشته .. تا دستخطِ برادرُ دید شروع کرد گریه کردن قاسمُ بغل کرد .. سه بار ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده تو کربلابارِ اول تو خیمۀ دارالحرب کنارِ بدن علی اکبر .. قاسم دید عمو داره بلند بلند گریه میکنه .. اومد کنارِ عمو شروع کرد ناله زدن عمو من هستم نکنه تنها بری .. حضرت بغلش کرد .. بار دوم زمانی بود که اذن میدان میخواست بگیره، نامۀ پدر رو داد .. اینجا نوشتن عمو و برادر زاده انقدر گریه کردن «فَغُشیَ عَلیهما ..» یعنی هر دو به حالتِ بیهوشی افتادن .. بعد اجازۀ میدان داد، حالا میتونی بری میدان ..اما چه میدان رفتنی .. یه جمله بگم کنایه فهما صدا ناله‌شون بلند شه .. هرکاری کردن یه زره اندازۀ قاسم نشد .. یه لباس و سپر اندازه ش نشد .. یه کلاه‌ خود اندازه‌ش نشد .. لذا ابی عبدالله لباس سفید تنش کرد، یه روبند بست سوارِ اسبش شد .. یا الله اهلِ روضه جلوتر از من برن.. انقدر این نوجوان بدنش نحیف بود نوشتن پاش به رکابِ اسب نرسید .. حالا نوۀ علی اومده وسط میدانشور در پهنۀ صحرا انداخت موج در سینۀ دریا انداخت یک هماورد ندارد بس که هیبتش لرزه به صحرا انداخت عباس داره نگاه میکنه ، ابی عبدالله داره نگاه میکنه .. این بزرگ شده دستِ عباسِ .. باد تا بندِ نقابش وا کرد پرده از محشر عظما انداخت شروع کرد رجز خواندن إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحَسَن .. همه مات و متحیرن کیه این نوجوان اومده وسط میدان .. عاقبت ازرق شامی آمد رو به قاسم نظری تا انداخت اول به قول و زبان و ادبیاتِ ما قاسم رو دستِ کم گرفت پسراشُ فرستاد به نبردِ با قاسم .. ازرق شامی چهار تا از پسراشُ فرستاد اما این سمتِ میدان نوۀ علیِ .. پسرِ جنگ آورِ جملِ .. چشم بهم زدنی چهارتا پسرش رو به درک واصل کردچهار فرزند به میدان آمد دو طرف را زِ تقلا انداخت همه جا بود سکوتی سنگین عرش هم چشم به آنجا انداخت دست پرودۀ عباس نظر تا که بر قامت آنها انداخت چهار فرزند حرامی را با ضربه ای یک به یک از پا انداخت اولین چرخش تیغش از تن سرشان را به ثریا انداخت ازرق دید خیلی آبروریزی شد، خودش اومد میدان گفت داغتو به دلِ عموت میزارم .. نوبتِ ازرق شامی شده بود پیش آنها سرِ او را انداخت همه را ضربۀ شستش یادِ ضربۀ کاری مولا انداخت مجتبی باز به تکرار آمد بانگِ تکبیرِ علمدار آمد .. عباس داره میبینه زیرِ لب میگه الله اکبر .. دیدن حریفش نمیشن، امام زمان من معذرت میخوام .. الله اکبر .. بگم و داد بزنن مادرا .. یه نانجیبی گفت اینطور فایده نداره دورش حلقه بزنید سنگ بارانش کنید .. دورِ قاسم حلقه زدن سنگ باران کردن .. انقد سنگ زدن از بالای اسب .. یه مرتبه ابی عبدالله شنید یه صدای ضعیفی میگه وا اماه ..حسین …اینجا نوشتن ابی عبدالله خودش رو به سرعت رسوند بالا سرِ قاسم .. یه نگاه کرد به بدنای عمو پاره پاره گشته تنم زرهم گشته زخم های تنم منم آن یوسفی که گردیده بدنم پاره تر زِ پیرهنم .. سیزده سال آرزو کردم روی دستِ تو دست و پا بزنم یه نگاه کرد دید پاهاشو داره رو زمین میکشه .. یه جمله ای داره ابی عبدالله حضرت فرمود 

عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّکَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ فَلا یُعینُکَ، أَوْ یُعینُکَ فَلا یُغْنی عَنْکَ، بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوکَ» .. سخته برا عموت صداش بزنی کاری از دستش برنیاد .. سخته صداش بزنی نتونه کمکت کنه .. اولِ روضه گفتم سه بار عاشورا قاسمُ بغل کرد .. یه بار بالاسرِ علی اکبر تو خیمه .. یه بار لحظۀ میدان رفتن .. بارِ سومم اینجا بود .. قاسمُ بغل کرد .. سینه رو سینه چسباند .. دوبارِ اول با بارِ سوم فرق داره .. یه فرقشُ بگم : هر دوبارِ اول سینۀ این نوجوانُ به سینه چسباند پاهاش از زمین کنده شد.. اما بارِ سوم سینه رو به سینه چسبوند پاهاش رو زمین کشیده میشد .. حسین … یا قد کشیده ای تو به زیرِ سم سُتور یا من خمیده جسم تو تا خیمه میبرم میخوام بگم یااباعبدالله .. آقاجان، مولای من .. اینجا یه سینۀسالم اومد رو سینۀ شکسته .. سینه ای که زیرِ سم اسب شکسته بود .. مدینه ام لحظه های آخر حسین خودشُ انداخت رو بدنِ مادر .. اونجام سینۀ سوراخ شده و شکستۀ مادر .. با همه وجودت بلند بگو یا زهرا .. .
الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ای منقلب ینقلبون 

#التماس_دعا

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 37
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 82

آخرین مطالب

  • به عشق مولاعلی
  • عید غدیر
  • عید قربان 
  • روز عرفه
  • شهادت مسلم بن عقیل و هانی ابن عروه 
  • امام خمینی ره 
  • سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه 
  • اولین سالگرد شهدای خدمت 
  • روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی 
  • سقط جنین 

آخرین نظرات

  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در حضرت معصومه سلام الله علیها 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • زینب  
    • در جستجوی خود
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در روز جهانی کودک 
  • روز کودک  
    • https://tabdil.app/time/childrens-day/>
    در روز جهانی کودک 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • پرواز  
    • parvaz
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • جواهری عتیق  
    • https://atigh.jewelry/>
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • طهماسبي  
    • برکرانه ی انتظار
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  •  
    • فرهنگی
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  • پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب  
    • منتظر پرور
    در بیشتر بدانیم 
  • نیره رضایی در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 14 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 
  • معصومه در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • رهگذر

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • س مثل سیب
  • گروه صحیفه سجادیه
  • چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مکتب فاطمیه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • س مثل سیب
  • گروه صحیفه سجادیه
  • چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان