#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 12
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
برای رفتن به سفر وسایل نقلیه زیادی هست ، بستگی به شرایط روحی و جسمی و مالی میشه انتخاب کرد که با چه وسیله ای به مقصد رسید، هیچ وقت تجربه سفر با اتوبوس رو نداشتم، هم خوشم نمیومد هم برام عذاب آور بود ، اما گاهی مجبور میشی بین چندتا گزینه یکی رو انتخاب کنی ، سفر من با خداحافظی از عزیزانم شروع شد، وارد ترمینال شدم شلوغ بود و پر از فریادهای شوفرها که اسم یه شهری رو میاوردن، بوی دود و دم ماشین و سیگار حالمو بد میکرد، پیش خودم میگفتم کاش راننده و کمکیش سیگاری نباشن ، نزدیک اتوبوس مورد نظرم شدم ، شوفر اتوبوس بلیت رو چک کرد و چمدونمو داخل اتوبوس گذاشت.سوار اتوبوس که شدم دیدم شماره صندلی منو یکی دیگه نشسته. بهش گفتم اینجا برای منه ممکنه برید جای خودتون ، نگاه غضبناکی کرد و گفت حالا چه فرقی داره شما برو جای من بشین! بلیت رو به یکی از اون مسئول هاش نشون دادم که آقا داستان چیه؟! اونم گفت زیاد سخت نگیر شما برو جای ایشون ، منم اصرار که نه من نمیتونم انتهای اتوبوس برم حس خفگی بهم دست میده ، حالم بد میشه ، بالاخره بعد از کلی بحث نشستم جای خودم، تو دلم گفتم بیاحالا ببین هااا این سفر برام پر از دغدغه میشه، خدا خدا میکردم کسی که قراره کنارم بشینه آدم نرمال و خوبی باشه،
چند دقیقه بعد دیدم یه دختر با تیپ پسرانه و کلاه با شدت آرایشی که توصیفِش رو فقط می تونم با حجم خالکوبی پسرهایی که بغل دستِ صندلیم بودن قیاس کنم، یه نگاهی به شماره صندلی کرد و کنارم نشست ، حس خوبی بهش نداشتم، تو ذهنم کمی شماتت و قضاوتش کردم، یه ربعی گذشت که دیگه همه سوار شده بودند و با سلام و صلوات اتوبوس شروع به حرکت کرد، چقدر سر و صدا داشتن بعضی ها، بلند حرف میزدن، میخندیدن ، کمی بعد بوی تخمه و گندمک و میوه و … بلند شده بود ، راننده هم یه فیلم سینمایی خیلی قدیمی رو گذاشته بود و مردم هم در حال دیدن و صحبت کردن بودن همچنان،
یکم از مسیر رو طی کرده بودیم ، دختری که کنارم بود همش سرش داخل گوشی بود، هندزفری هم گذاشته بود و آهنگ گوش میداد، انگار تو این دنیا نبود. عادت نداشتم داخل ماشین چیزی بخورم اما حس میکردم دچار حالت تهوع شدم، چندتا لواشک کوچولو از جیبم در آوردم یکی رو باز کردم و گذاشتم زیر زبونم یکم حالم بهتر شد ، نگاهی به دخترک انداختم و بهش تعارف کردم یه نگاهی کرد و با تشکر یکی رو برداشت،حس کردم غم بزرگی تو دل و چهره اش موج میزنه ، دوست نداشتم فضولی کنم اما حسم میگفت بهتره سر صحبت رو باهاش باز کنم، چندتا سوال و جواب کوتاه بینمون رد و بدل شد، راغب به حرف زدن نبود، کمی که گذشت یهو دیدم اشک به پهنای صورتش جاری شده، بهش گفتم خوبی؟! چیزی شده؟! میتونم کمکتون کنم؟!
تو همین اوضاع اتوبوس نگه داشت برای نماز و استراحت و ناهار ، پیاده شدیم، رفتم برای نماز زود خوندم و برگشتم دلم پیش دخترک بود ، بهش نزدیک شدم گفتم بهتری؟! با سر تایید کرد بله، گفتم میخوای باهم بیشتر آشنا بشیم ؟! اسم من سمیه اس و برای این موارد با اتوبوس دارم میرم مسافرت به این شهر، تو چی؟!
اونم اسمشو گفت و دلیل سفرش ،مثل اینکه دلش میخواست حرف بزنه،
از شرایط بد زندگیش گفت ، از فقر و نابسامانی ، از بی محبتی و طلاق پدر و مادرش ، و اینکه گفت از خونه فرار کرده!!! گفت دارم میرم خونه یکی از هم دانشگاهی هام ،خیلی ناراحت شدم، با همهی وجودم میخواستم بهش کمک کنم ، پیش خودم خجالت زده شدم بابت قضاوتی که تو ذهنم در موردش کردم اونم فقط از روی ظاهرش. تا مقصد باهم گپ زدیم شماره همو گرفتیم تا در تماس باشیم ، تا جایی که میتونستم راهنمایش کردم به مقصد که رسیدیم خداحافظی کردیم ، اما ذهنم همش درگیرش بود براش دعا میکردم تا مشکلاتش حل بشه. تجربه سفر با اتوبوس هم برام جالب شده بود. به فال نیک گرفتم و پیش خودم گفتم آشنایی با این دختر حتما حکمتی داشته و شاید قراره کار مهمی رو براش انجام بدم.
#به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 12 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
آخرین نظرات