#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 13
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
انتظار… و تو چه دانی منتظر بودن چه طعمی دارد!
عاشق همیشه چشم انتظار است. عاشق در فراق یار، در انتظار دیدار معشوق و فرا رسیدن زمان وصال است.
انتظار با گریه های پنهانی و شاید نمایان، گلایه های مختلف ، غر زدن های الکی،. دلتنگی ، بی قراری و… همراه است ولی با همهی این سختی ها باز هم برای معشوق شیرین است . مخصوص که امید به دیدار دارد،
مادر بود و چشم به راه، اگر امید به آمدن و انتظار را هم ازش میگرفتند دیگر هیچ نداشت و میمرد! بیست سال منتظر و خیره به در است، گویی براش قرن ها گذشته، کمرش خم و سوی چشمانش کم شده، گمشده ای دارد اما در دلش امید دارد که برمیگردد و چشمانش منور میشود به دیدارش.
آنها که داغ به دل دارند فراق را خوب میفهمند. مادران انتظار، داغ گمگشتهای به دل دارند که مفقود است، که میان زندگی و مرگ معلق است، که امید دارند روزی برگردد.
در میزنند با لبخند و کمی سختی دست میگذارد روی زانوهای عمل کرده اش یاعلی میگوید و شتاب میگیرد برای باز کردن در،
اما باز هم کسی که 20 سال منتظرش است نبود، مهمانان را به خانه کوچکش دعوت میکند ، کمی بعد یکی از مهمانان به مادر چشم انتظار میگوید: مادر جان میخوام خبری بهت بدم، مهمان داری چه مهمانی
پسرت بعد از بیست سال داره میاد دیدنت،
دانه های اشک مانند مرواریدی غلتان بر روی گونه های چروکش نمایان میشود ،
به سجده می افتد، حال دلش را فقط خدا میداند ،
چشمش به قاب عکس روی دیوار میفتد ، چه عجیب و غریب قربان صدقه اش میرود:
امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر میفتی یاد این دستان لرزان
تو همنشینی با جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان
شرمنده ام مادر دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو رو برنگردان
مهمانان مادر را آماده اش میکنن، یکی از آنها آرام درگوشش میگوید:
مادر جان این جوانها که آمده اند فقط تکهای استخواناند.»
اما مادربرای همین چند تکه استخوان، لمس کردنش، بوییدن و درآغوش کشیدنش که انتهای آمال و آرزوهایش بوده بیست سال چشم به راه و در دوخته ،چشم انتظاریهای او با همین تکه استخوانها تمام میشود.
به معراج شهدا نزدیک و نزدیکتر میشود او را به گوشه ای که تابوت فرزندش هست هدایت میکنند، لحظه دیدار در وصف نگنجد … درِ تابوت را باز میکند هنوز در تصورش همان پسر رشید و چهارشانه را میبیند ناگهان با دیدن چند تکه استخوان و یک پلاک و سربندروبه رو میشود، پسر هفتاد کیلویی اش هفت کیلویی برگشته! چه حالی دارد که ندانم نامش را چه بگذارم ، شروع میکند به درد و دل کردن و گفتن و گفتن و پسرش فقط گوش میدهد ، پاره های استخوان فرزندش را در آغوش میکشد و به قلبش نزدیک میکند تا صدای قلبش را بشنود قلبی که در فراقش با درد و اضطراب تپیده.
آنها را به حال خودشان تنها میگذارم و گوشه ای آرام مینشینم و اشک میریزم ،
گویا حرف برای گفتن زیاد دارن زمان زیادی برای من گذشته اما مادر هنوز درد و دلش تمام نشده، اما خیلی آرام شده بود انگار خیالش راحت شده که دیگه جایی هست که هر وقت دلش تنگ شود به آنجا برود،
مادر، مادری را خوب بلد است. دانههای تسبیحش، رفیق روزهای تنهاییاش است، رفیق بغضهای باریده و نباریده، رفیق حرفهای گفته و نگفته و رفیق ذکرهایی که نذر آمدن جگرگوشهاش کرده است. آن را در تابوت فرزندش به امانت میسپارد.
کاش یکی بیاید و از واژهای بگوید که در قدوقواره نام مادر باشد. کاش یکی بیاید و بگوید از انتظارهای مادران چشمبهراه، از آنها که رفتند و ندیدن پسر سهمشان شد، مادرانی که رفتند و بعد از رفتن آنها پسرهایشان بازگشتند.
کاش یکی بیاید و از سوز لالایی مادر در آن دیدار آخر بگوید. قربان لالاییهایت مادر. قربان صدای خستهات مادر. چه خوب میخوانی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی، بخواب این آخرین خواب تو شیرین، پس از این قهرمان قصههایی، لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی.
گریه میکند اما دیگر از سر دلتنگی نیست از سر شوق وصال است،
به نظر شما این وصل، پایان انتظار است یا حسرتی مادرانه؟
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شادی_روح_پدران_مادران_شهدا_صلوات
آخرین نظرات