#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین4
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ذهنم را زیر و رو میکنم و مانند یه کتاب قطور و پر صفحه ورق به ورقش را نگاهی سریع میاندازم ، چند دقیقه بیشتر این کار را نمیکنم اما در همین چند دقیقه هزاران خاطره شاد و غمگین برایم مرور میشود ،
دنبال یه خاطره جالب و پررنگ بودم، که کمی درموردش بنویسم، یاد قبولی و پیشرفتم در طول دوران تحصیل افتادم، دستاوردهای زیادی داشتم اما… یاد اولین سفر به مکه و کربلا افتادم، یاد قشنگترین آرزوی هر دختری یعنی پوشیدن لباس سفید عروس و مراسم ازدواجم افتاد ، یاد تولدهایی که منو غافلگیر میکردند و هدایای جذابی که بهم میدادن، یاد سفرهای هیجان انگیزی که داشتم، یاد اولین روزهایی که وارد حوزه شدم و و و… اینها و همهی خاطرات دیگه ام برام خیلی مهم بوده اما اون پررنگه رو هنوز نتونستم انتخاب کنم که رسیدم به صفحه اصلی کتاب خاطرات ذهنم، و اون چیزی نبود جز… 👇
دختری شاد ، پرانرژی ، خنده رو، و فوق العاده فعال بودم، چند وقتی از ازدواجم گذشته بود زندگی شاد و خوشی داشتم با کلی ماجرا، هر روزم با روز قبل فرق داشت ، از یکنواختی خوشم نمیومد، چند وقتی بود که احساس میکردم دیگه مثل قبل نیستم ، رنگ پریده و کسل و خواب آلوده ام، از بعضی چیزها دیگه لذت نمیبرم که هیچ بدمم میاد، شب کمی تب داشتم و احساس گیجی ، همسرجان مدام اصرار داشت چرا مقاومت میکنی بیا بریم دکتر ، منم میگفتم آخه برم چی بگم؟! حالم اونقدر هم بد نیست ، کمی استراحت کنم بهتر میشم اگه نشد فردا بریم ، چند صفحه قرآن خوندم و اون شب رو زودتر خوابیدیم ، در عالم خواب دیدم تو یه بیابون وسیع تنها دارم راه میرم تشنه بودم و وحشت زده به سمت جلو پیش میرفتم، ناگهان از دور تنه درختی رو دیدم که خیلی هم قطور بود از پشتش نور زیادی ساطع میشد ، کمی نزدیکتر رفتم ،انگار کسی از پشت درخت بهم گفت همون جا بایست ،
با همون لحن و صدا بهم گفت: و ما به تو فرزند پسری عطا میکنیم همانگونه که به زکریا عطا کردیم،نامش را یحیی بگذار، ما او را از صالحان قرار میدهیم.
نور زیاد و زیادتر میشد تا جایی که دیگه نمیتونستم چیزی ببینم یهو با جیغی بلند از خواب پریدم ، حسابی عرق کرده بودم طوری که لباس و بالشتم خیس شده بود ، همسرجان مستأصل و ناراحت برایم آب آورد و گفت چی شدی ؟! پاشو بریم دکتر، و من باز قبول نکردم ، در مورد خوابم هیچی نگفتم ، صبح که همسرجان با کلی سفارشات رفتن محل کار ، منم سریع آماده شدم رفتم درمونگاه محل، آزمایش دادم و گفتن تا ظهر جوابش میاد، دل تو دلم نبود ، بالاخره جواب آزمایش رو گرفتم .مسئول آزمایشگاه یه خانوم مهربون بود و گفت مبارکه عزیزم داری #مادر میشی.
خیلی خوشحال شدم. نمیدونستم چطوری این اتفاق خوشایند رو به بقیه بگم ، هم حس خجالت داشتم هم حس غرور هم …
همسرجان تا بیاد خونه چندبار احوالپرسم شده بود اما من چیزی نگفتم ، فقط بهش گفتم امروز حالم خیلی خوبه ، میشه امشب همه رو مهمون کنیم ؟! با تعجب گفت چطور؟! گفتم همینطوری دلم میخواد امشب همه کنار هم باشیم ، قبول کرد و گفت به شرطی خودت رو اذیت نکنی و شام اصلی رو از بیرون بگیریم ، قبول کردم ، شروع کردم به تهیه و تدارکات لازم، یه کیک هم درست کردم ، بالاخره شب شد و هر دو خانواده هامون کنارمون بودن ، بعد از شام چای و کیک رو آوردم ، و بهشون گفتم یه خبر خوب دارم براتون 😇
صورتم گر گرفته بود،با کمی شرم و خجالت
بهشون گفتم من دارم مادر میشم👩 👦
خونه رفت رو هواااا، همه دست میزدن و تبریک میگفتن، همسرجان هم شاد و خوشحال اما کمی شوک زده شده بود و با اندکی دلخوری گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟!
و جریان رو براشون توضیح دادم،فردای اون روز همسرجان با یه دسته گل زیبا و بزرگ با یه هدیه طلایی بیشتر حس و حالم رو خوب کرد،
از همون روزهای اول همسرجان میگفت خدا کنه دختر باشه ، البته پسر هم دوست دارم اما دختر رو بیشتر و من برعکس بودم ، میگفتم بچه مون پسره ، پشتیبان دوم منه، همش میپرسید از کجا اینقدر مطمئن هستی ؟!
منم جریان اون خواب رو براش تعریف کردم، تا روزی که رفتیم برای تعیین جنسیت و دیدیم بله ،خدا بهمون یه گل پسر هدیه داده ،
پسرم رو نذر حضرت زهرا کرده بودم . از همون اول هم با وجود صدها اسم پیشنهادی اسم حسین رو براش انتخاب کرده بودم، و از خدا خواستم پسرم یار امام زمانش باشه و عاقبت به خیر ، بله و این بود بهترین ، جذابترین ، زیباترین ،و جالبترین خاطره من 🙏
#روزی_که_من_مادر_شدم💕🤲
#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین3
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ساعت 6 صبح با صدای هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم، کش و قوسی به خودم دادم، هوا کمی سردتر شده، دلم میخواد بیشتر زیر پتوی گرم و نرمم بمونم اما …
چندبار ذکر روز شنبه رو با خودم تکرار
(یارب العالمین) و رو به قبله دست بر سینه سلامی و عرض ادبی به آقا رسول الله میکنم،
پشت بندش توی ذهنم چندتا جمله انگیزشی رو تکرار میکنم:
امروز شنبه اول هفته اس چه روز قشنگ و خوبی، من سُمیه زنی قوی و پرانرژی هستم و میخوام تا آخر هفته بهترین باشم و حسهای خوبمو به دیگران منتقل کنم،
جلوی آینه خودمو مرتب میکنم موهای صاف و بلندم رو شونه میزنم،کمی از عطر همیشگی و مورد علاقه ام رو روی مچ دست و گردنم اسپری میکنم و به سمت آشپزخونه میرم، چای تازه دم میکنم و بساط صبحانه رو روی میز میچینم، آرام پسرمو صدا میزنم، با لحن بچگونه بهش میگم جوجه کوچولو مامان بیدارشو باید بری مدرسه ، پتو رو کمی دور خودش میپیچه و میگه مامان یکم دیگه بزار بخوابم ، گفتم باشه فقط یه کوچولو هاااا،
دو لقمه متوسط آماده کردم برای تغذیه مدرسه و محل کار، برای پسرم کمی میوه و مشتی مغزیجات هم گذاشتم، دیگه همه بیدار بودیم دور هم صبحانه رو صرف کردیم ، موقع خداحافظی پسرم گفت مامان میشه برای ناهار پیتزا درست کنی؟! اجازه جواب هم بهم نداد و گفت مرسی که مهربونی خداحافظ 😅
من موندم و تنهایی و طبق معمول روزمرگی های تکراری، اما نه من به خودم قول داده بودم این هفته رو یه جور دیگه به پایان برسونم ، یکی از علاقه مندی های من خوشنویسی با خودکارِ، خیلی برام لذت بخشه و موقع نوشتن حس خوبی دارم مخصوصا وقتی که عین نمونه های استاد مینویسم، یه کلاس خوشنویسی شرکت کرده بودم به صورت مجازی تدریس داشتن ، جلسه اول رو دانلود کردم و شروع کردم به نوشتنِ تمرینات داده شده، (فونت لیلا) رو انتخاب کرده بودم.
حرکت سریع دست، تغییرات ضخامت خط و حرکتهای خودکار با بررسی و الگوبرداری از جزوهها و نوشتههای یک نفر، ایده اصلی طراحی فونت « لیلا» است ،
چکیده ای از توضیحات تدریس این نوع خط از زبان استاد: 😉 👇
فونت یا دستخط لیلا دستخطی هست که میشه خیلی راحت و سریع اون رو یاد گرفت و بعد از مدت کوتاهی با تمرینات مستمری که داشتین، بشه دستخط خودتون
آموزش ها با مفردات حروف شروع میشه و بعد از یادگیری مفردات، میریم سراغ اتصالات حروف چون هر حرفی برای اینکه به حرف دیگه متصل بشه قانون خودش رو داره یعنی اینکه به چه شکل نوشته بشه، اما این به معنی سخت بودن کار نیست
فقط کافیه روزی 10 تا 20 دقیقه تمرین کنید که بعد از مدت کوتاهی استاد بشین توی این دستخط. هر جلسه در انتهای کار یه سرمشق دارین که باید برای جلسه بعد آماده کنید. ابتدای هر جلسه اشکالات سرمشق تون گرفته میشه و بعد میریم برای ادامه
هر سرمشق رو دوبار میتونید برای تصحیح ارسال کنید. دیگه چی از این بهتر!
آموزش و تمرین مداوم و یه استاد که همیشه باهاتون هست تا اشکالات تون رفع بشه.
ویس و کلیپ تصویری استاد رو دوبار دیدم، نکته برداری میکردم تا چیزی رو جانندازم، شروع کردم به تمرین و نوشتن،
نزدیک یک ساعت و نیم وقتمو پر کرد،
ساعت 10 صبح ، قرار بود در مسجد محلمون
یه پویش برگزار بشه ،با عنوان:
(پویش همدلی طلایی)
جهت جمع آوری پول و اهدای طلای بانوان جهت کمک به جبهه مقاومت و مردم مظلوم فلسطین ،غزه،لبنان…
آماده شدم و رفتم و به سهم خودم مبلغی رو واریز کردم، از خدا خواستم که هر چه زودتر ریشه ظلم و ظالم رو بسوزونه و منجی عالمیان رو هر چه زودتر برسونه 🤲
سر راه موقع برگشت به خونه چندتا وسیله برای تهیه پیتزا به سفارش حسین آقا خریدم و بالاخره رسیدم منزل،کمی بعد دستهامو شستم و بسم الله گفتم و شروع کردم به آماده کردن سفارش پسرم ، حسابی پُر مَلاش کردم 🤭
پیش خودم میگفتم پیتزا خونگی شاید مثل بیرونی نشه اما هم سالم تره هم بهداشتی تر ، هم اینکه هرچی دوست داری رو به سلیقه و مذاق خودت و خانواده ات بهش اضافه یا کم میکنی ، ضمنا مقرون به صرفه هم هست.
ساعت دو و ربع اهل منزل تشریف آوردن ، بوی خوش پیتزا فضا رو پر کرده بود، پسرم سریع لباسشو عوض کرد و دستاش رو شست و نشست پشت میز ، شکمو صبرش نبود انگار .
کلی به به و چهچه میکردن ، و من خوشحال از اینکه تونستم با عشق امروزم براشون غذا آماده کنم، خدا رو شکر میکردم بابت داشتن خانواده خوبی که دارم، و از خدا همواره میخوام تا دل همه خانواده ها رو شاد کنه، و طعم شیرین یه زندگی خوب و سالم رو بهشون بچشونه ،درسته که تو همه زندگی ها تلخی و غم و مشکلات هم زیاده و زندگی منم از این قاعده مستثنی نیست ، اما دلخوشی ها هم کم نیست با کمترین ها میشه بهترین ها رو خلق کرد، و شادی رو مهمون دل اعضای خانواده کرد.
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین2
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
دفتر روزانه نویسیم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن اتفاقات امروزم از صبح تا الان…
طبق معمول صبح زود از خواب بیدار شدم ،امروز چندتا کار مهم داشتم باید همه رو انجام میدادم. پنجشنبه و جمعه ها حسین آقا،«پسرم» کمی بیشتر میخوابه چون مدرسه نداره من خیالم جمع تره انگار، و راحت تر میتونم برنامه ریزی کنم، ساعت 9 صبح چادر چاقچول کردم و رفتم بیرون یه جلسه داشتم با انجمن یکی از موسسات خیریه، تبادلات و پیشنهادات رو رد و بدل کردیم ، از جمع زودتر خداحافظی کردم و رفتم سمت درمونگاه محل، یه سری چکاپ و آزمایش کلی انجام داده بودم، میخواستم ببینم نتیجه اش چیه ، هر چند از گوگل سرچ کرده بودم اما… خانوم دکتر مهربون نگاهی به آزمایشات کرد و گفت خدا رو شکر بدن سالمی داری، فقط کمخونی لب مرز داری و ویتامین D هم باید هر ما مصرف داشته باشی، چندتا قرص برام نوشت و چندتا توصیه پزشکی هم بهم کرد، تشکر کردم و رفتم داروخونه و داروهامو گرفتم ، توی راه مدام از خدا به خاطر نعمت سلامتی و عافیت تشکر میکردم ، و آرزوی شفای عاجل داشتم برای همه بیماران ، تقریبا ساعت 11 صبح بود پسرم باهام تماس گرفته بود که مامان کجایی ؟! یه توضیح ریز بهش دادم و گفتم دو جای دیگه کار دارم ، ممکنه تا برسم خونه دیر بشه ، برای ناهار کوکوسبزی درست کن تا بیام، البته چون خودش اصرار داره آخر هفته آشپزی کنه وگرنه من اول از همه ناهار رو آماده میکنم. 😋
تابستون سال قبل و قبل تر دستور پخت چند نوع غذای ساده و دسر و کیک رو بهش یاد دادم، بالاخره باید بتونه کمی خودکفا باشه و در نبود من حداقل برای خودش یه چیزی آماده کنه ، آخه قبل از اینکه بهش آموزش بدم گاهی که من نبودم یا از بیرون غذا سفارش میداد یا نهایت نیمرو درست میکرد.
یادمه اون موقع که حوزه میرفتم و پنجشنبه ها کلاس داشتم پسرم میگفت مامان خیالت راحت ناهار امروز با من، و من خاطرجمع ازش به درس و کلاسم میرسیدم ، دوستام تعجب میکردن ،واقعا پسرت آشپزی میکنه؟! میگفتم آره خب چندبار خراب کرده اما الان برای خودش آشپز ماهری شده ، باید بهشون مسئولیت داد تا خودی نشون بدن، اوایل کمی اذیت میشدم چون شلخته بازی در میاورد ، منم که حساس 😅 کم کم یاد گرفت چیکار کنه که منو راضی نگه داره ، سرتون رو درد نیارم دیگه. 😉 یه سر تا پارچه فروشی رفتم دنبال یه پارچه خوب و شیک و مناسب برای دوخت یه ست شومیز و شلوار پاییزی بودم. هوا هنوز خیلی سرد نشده اما باید زودتر دست به کار بشم، لباسهای آماده زیاد بود اما سلیقه من نبودن حالا یا مدلش یا پارچه اش یا رنگش.
دو جا رفتم اما مثل اینکه امروز قسمت به خرید پارچه نبود دیگه نزدیک اذان بود داخل بازارچه یه مسجد قدیمی کوچولو بود رفتم همونجا نماز خوندم ، و یه چندتا وسیله مورد نظرم رو گرفتم و برگشتم خونه،
توی راهرو بوی خوش کوکوسبزی پخش شده بود ، با لبخند وارد خونه شدم و به به کنان از پسرم تشکر کردم،
وسایل رو جابجا کردم و دستهامو شستم،
قرار بود امروز ناهار رو کمی زودتر بخوریم
و همگی بریم خونه پدرجان ،
عصر پنجشنبه ها همگی اونجا جمع میشیم و حلوا درست میکنیم یا هر چیزی که مدنظرمون باشه ، بسته بندی میکنیم و میریم آرامستان ، جهت زیارت مزار سادات خانوم،
«مادر خدابیامرزم» چقدر جاش خالی کنارمون ، بعد از زیارت اهل قبور مجدد رفتیم خونه پدرجان و مشغول تمیز کردن و پخت شام شدیم ،شب مهمون عزیزی داشتیم باید سنگ تموم میذاشتیم براش…
مهمونی با خوشی تموم شد ، همه از هم
خدا حافظی کردیم و به قول معروف:
نخود نخود هر که رود خانه خود 😉
یه دورهمی کوچولو و گپ و خوش و بش با اهل منزل و تماشای چندتا کانال در برنامه های مجازی انتهای امروز رو برام رقم زد ، انتهای نوشته هام امضایی زدم و برای خودم نوشتم راضی ام ازت سُمیه شبت بخیر به امید فردایی بهتر، پُربارتر و مفیدتر 😘 😅
ساعت رو نگاه میکنم( 00:00) به قول پسرم ساعت صفر عاشقی رو نشون میده ، میگه مامان تو این ساعت یه آرزو بکن ، منم از ته دلم هرشب این موقع میگم:
اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
#نوشتن_در_فضای_مجازی
#تمرین1
#روزانه_نویسی
#چالش_نوشتن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
چند سالی میشه که عادت کردم به دیر خوابیدن و زود بیدار شدن!
واقعا برام معضلی شده ، گاهی دلم میخواد 10 شب بخوابم تا لنگ ظهر ، اما مگه میشه ؟! مگه میتونم، هیچ دلیل خاصی هم براش ندارم ، خیلی تلاش کردم برای رفع این مسئله اما نشد که نشد، گاهی خیلی اذیت میشم ، گاهی برام نعمتی میشه تا بتونم به کل کارهام رسیدگی کنم،… شام خانواده رو که دادم شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه ، واسِ چیدمان دارم اونقدر که اطرافیانم گاهی دادشون در میاد ، مثلا قاشق و چنگال ها باید در جای خودشون باشه حالا اگه یکی از قاشق ها به هر علتی در قسمت چنگال ها گذاشته بشه اعصابم خورد میشه ، یا داخل یخچال مثلا شیشه ترشی باید پایین باشه اگه بالا بزارن من 😡 این شکلی میشم و… برای همین اغلب کارها رو خودم انجام میدم میدونم کارم جالب نیست اما چه کنم دست خودم نیست ،
کارهام رو که انجام دادم ساعت تقریباً 12 شده بود. همه در حال استراحت بودن چون فردا باید سر کار میرفتن یا مدرسه،
منم آروم رفتم رو تخت دراز کشیدم ، اما مگه خوابم میبرد! بلند شدم و از داخل کشو دفتر و خودکاری برداشتم و رفتم داخل مقر خودم یعنی آشپزخونه ، دفتر رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن:
سلام.منم سُمیه!
بازم امشب بیخوابی زده به سرم ، میخوام برنامه دیروزم تا الان رو بنویسم ،
ساعت 6 صبح ساعت گوشیم به صدا در اومد ، بلند شدم کمی خودمو جلوی آینه مرتب کردم و یه شونه ریز به موهام زدم، رفتم داخل آشپزخونه دکمه سماور رو زدم و چند دقیقه بعد چای تازه دم کردم، وسایل صبحانه رو روی میز چیدم ، دو تا لقمه هم آماده کردم که ببرن سر کار و مدرسه ، آروم رفتم بیدارشون کردم ،
سر و صورتشون رو آب زدن و سلام صبح بخیر گویان نشستن پشت میز صبحانه ، بعد از خوردن خداحافظی کنان از منزل خارج شدن ،
من موندم و لیست کارهایی که باید انجام میدادم. ساعت 7 صبح شده بود، عادت دارم زود ناهار رو درست کنم، خورشت رو بار گذاشتم ، کمی برنج خیس کردم ، رفتم یه سرک کشیدم داخل اتاق ها و حال تقریباً همه چیز مرتب بود ، کار خاصی نداشتم ،
چندتا گلدون روی پله گذاشته بودم شروع کردم به نظارت برگها و خاکشون ، کمی بهشون آب دادم و باز یه نگاه دیگه به خونه که چکاری باید انجام بدم! حسابی حوصله ام سر رفته بود ، از وقتی درسم تموم شده بود احساس میکردم دچار روزمرگی شدم ، بیرون رفتن بی دلیل رو دوست ندارم ،
متاسفانه به خاطر واسی که دارم با هر کسی نمیتونم رفت و آمد کنم، ساعت تازه 9 صبح شده و من تا ساعت 2 ظهر که اهل منزل تشریف بیارن باید چه کنم چه کنم، کنم!!
زیاد اهل تماشای تلویزیون نیستم اما من باب اتلاف وقت! چند تا شبکه رو عوض میکنم ، عاشق تماشای مسند هستم اگه تاریخی هم باشه که دیگه عالیه ، از شانسم مستند آب و نان رو نشون میداد خیلی جذاب بود تا آخر تماشا کردم ، سر چرخوندم دیدم ساعت حدود 10 و نیم شده، گوشیمو برداشتم با خواهرم تماس گرفتم یه نیم ساعتی با هم مشغول بودیم ، بعد از خداحافظی کمی داخل شبکههای مجازی دور دور کردم ، صدای اذان از مسجد محل بلند شده بود ، نمازمو خوندم و رفتم برای تهیه ناهار ،
تقریبا ساعت دو و ربع اهل منزل تشریف آوردن خسته و گرسنه ، سلام و احوالپرسی ای کردیم و رفتن دستهاشون رو شستن و اومدن پشت میز برای صرف ناهار ، کمی هم صحبت کردیم ، اونا رفتن برای استراحت منم موندم برای سر و سامون دادن مَقرم. کمی بعد با سه فنجون چای تازه دم و کمی میوه بهشون ملحق شدم ، پسرم از اتفاقات مدرسه میگفت و شیطنت بعضی از دوستاش ، گفتیم و خندیدیم ، قرار بود عصر بریم برای خرید ،چندتا وسیله میخواستم ، خریدها انجام شد یه سر هم تا خونه پدرجان زدیم. ساعت 8 شب بود، چون ناهار پلو خورشت داشتیم شب رو حاضری درست کردم ، یه بسته ناگت آماده داشتم سُرخشون کردم و با کمی گوجه و خیارشور گذاشتم روی میز، و…
این کل ماجرا از صبح تا شب من بود ،
(البته زندگی من همیشه اینطوری نیست و با چالش هایی هم مواجه میشم)
ادامه دارد…
👌 👌 سلام عزیزان لطفا بیانات حضرت آقا رو با دقت گوش کنیم مطالعه کنیم تا دریچه های جدیدی در ذهن و نگاهمون ایجاد بشه. آقا از کلمات بدون مبنا و هدف استفاده نمیکنن، استفاده از کلمات بر اساس مجموعه ای حقایق و واقعیتهاست.
🔻 وقتی رهبری میفرمایند: “رژیم صهیونیستی تا امروز شکست بزرگی خورد” شکست خورد یعنی فعل شکست تحقق پیدا کرده، شکست در قالب وعدهِ آینده نیست. شکست تحقق یافته؛ شکست هم بزرگ بوده نه کوچک، این شکستِ بزرگ هم تا امروز ثبت شده …
🔹 ما داریم شهادتِ رهبرانِ محور مقاومت رو میبینیم و قدرت رژیم صهیونی رو تجسم میکنیم و خودمون رو در لپه پرتگاه شکست میبینیم!!!! اما رهبری داره از شکست تحقق یافته رژیم صهیونی صحبت میکنه… وقتی این بیانات آقا رو گوش میکردم ناخودآگاه یاد فرمایش الهیِ حضرتِ زینب افتادم که فرمودند: “مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا”
🔹 مبنای نگاه حضرت آقا هم دقیقا منطبق بر اهل بیت عصمت و طهارت هست. آنها در دل مصیبتها و داغها، حقایقِ پنهان را میبینند و نگاهشان به راهبردهای کلانِ جبهه حق هست اما ما نگاهمان به تحرکاتِ تاکتیکیِ محدود در یک نقطه قفل است.
✅ سعی کنیم ولایتمداری رو در تعمیقِ نگاه و بینش مان با الگوگیری و بصیرت افزایی از نگاه رهبری معنی کنیم و در وجودمان پیاده کنیم.
آخرین نظرات