مکتب فاطمیه

 خانه تماس  ورود
سالروز بزرگداشت فقیه بزرگ شیعه، شیخ صداقت پیشه، شیخ صدوق 
ارسال شده در 15 اردیبهشت 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

سالروز بزرگداشت فقیه بزرگ شیعه، شیخ صداقت پیشه، شیخ صدوق را که به دنبال بلند داشتن نام شیعه و پاس پرتو گیتی فروز امامان شیعه بود، گرامی باد.
برگی از زندگی شیخ صدوق
ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه، مشهور به ابن بابویه قمی، فقیه، محدث، مفسر، حافظ قرآن و رجال شناس معروف شیعی در حدود 306هـ .ق در خاندانی اهل علم و فقاهت در قم متولد شد. ابتدا نزد پدرش، ابوالحسن که فقیه و محدث والایی بود، به فراگیری علوم مقدماتی دینی پرداخت. همچنین از محمد بن حسن بن ولید و محمد بن علی ماجیلویه و احمد بن علی بن ابراهیم قمی و عده ای دیگر، فقه و حدیث آموخت. سپس سفرهای متعددی کرد و در ری، نیشابور، مشهد، بلخ، بخارا، مدینه،کوفه، همدان و بغداد نزد عالمان، استادان و حدیث شناسان بزرگ عصر خود به تحصیل پرداخت و از سرآمدان عصر خود شد. در بغداد، توجه دانشمندان آن دیار را به سوی خود معطوف کرد. او در طول حیات خویش شاگردان برجسته‌ای چون شیخ مفید، حسن بن محمد قمی، علم الهدی سید مرتضی، هارون بن موسی تلعکبری و حسین بن عبیدالله غضائری را پرورش داد. در اواخر عمر در شهر ری ساکن شد و در 381هـ .ق در همانجا درگذشت.

نجاشی از یکصدو هشتاد کتاب او نام می‌برد. از آثار متعدد او می‌توان به «من لا یحضره الفقیه»، «مدینة العلم» (10جلد)، «الامالی» معروف به «مجالس»، «خصال عیون اخبارالرضا»، «الاعتقادات»، «الخصال»، «اثبات الخلافة»، «فضائل الشیعة»، «علل الشرایع»، «دعائم الاسلام»، «ثواب الاعمال»، «معانی الاخبار»، «اثبات الوصیة»، «التوحید»، «صفات الشیعة» و «نصوص الائمة» اشاره کرد.

شیخ صدوق، بزرگ بزرگان و استاد راویان شیعه و ستونی از ستونهای شریعت اسلام و پیشوای محدّثان است و در آنچه از امامان شیعه علیهم السلام نقل می‌کند؛ راست گفتار. او به دعای حضرت صاحب الامر به دنیا آمد و همین فضیلت و افتخار بزرگ او را بس. امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در نامۀ مبارکش او را با کلماتی همچون فقیه «دانشمند» خیّر «نیکوکار» مبارک «با برکت» ینفع الله به «از جانب خداوند سودبخش» توصیف کرده است. از این رو خیر و برکت او شامل حال مردم گردید و خواصّ و عوام از او نفع بردند و کتاب‌ها و تألیفاتش تا همیشۀ روزگار باقی است. از فقه و حدیثش، هم دانشمندان استفاده می‌کنند و هم عامّۀ مردم که دسترسی به فقها ندارند، بهره می‌جویند.

شادی روحش صلوات

نظر دهید »
#به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 15 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ارسال شده در 13 اردیبهشت 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 15
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
حسود نبودم اما گاهی به شرایط دوستام غبطه میخوردم، کنار دستیم و نگاه میکردم چقدر خوشگل و شادِ، این طرف رو نگاه میکردم وای چه باشکوه و پر انرژیه، پشت سرم رو که دیگه نگم ، استوار و محکم ،تنومند و قوی، از پچ پچ کردنشون و نگاه های سنگینشون خسته و ناراحت میشدم، چقدر تنها بودم و تو دلم اشک ریختم، صاحب اصلی داشت میومد سمت ما، یه نگاه خفیف بهم کرد و گفت این دفعه باید یه سری ها رو جابجا و حذف کنم، دلم هری ریخت پایین با همون حال به خواب رفتم نمیدونم چقدر خوابیده بودم، بیدار که شدم یهو دیدم روی سرم یه زائده در اومده ، وای خداااا نه! این دیگه چیه؟! از کجا پیداش شد؟! دیگه کارم ساخته است..
«عروس خیلی خوشگل بود آبله هم در آورد!!!»
تو همون حال بودم که دیدم چندتا دست به سمت ما پایین و بالا میان، بله جریان همون حذف و جابجایی بود ، کنار دستیم که خیلی به خودش می‌بالید و حساس و لطیف و زودرنج هم بود برداشته شد چون دیگه مثل قبل خوشگل و شاداب نبود!
پشت سری هم برداشته شد چون اونم دیگه محکم و استوار نبود، تنها و گوشه گیر شده بود و رنگش به زردی رفته بود،
یهو دستی اومد سمت من بلندم کرد و حسابی و با دقت بهم نگاه میکرد داشتم از استرس خشک میشدم، یه نگاهی به دوستش کرد و گفت ببین چقدر خوشگل شده تا چند روز دیگه میشه عروس اینجا ، آروم آوردم پایین ، جای بهتری منو گذاشت ، و رفتن… پچ پچ ها دوباره شروع شد داره چه اتفاقی میوفته برام؟! فقط احساس میکردم سرم داره تیر میکشه ، چشمامو گذاشتم روی هم و به خواب رفتم ، با اشعه های خورشید که داشت منو قلقلک میداد بیدار شدم ، عکسم روی شیشه افتاده بود وای خدا چی میبینم؟!
چقدر زیبا شده بودم، جذاب و خاص،
دوستامم به وجد اومده بودن،
بله بالاخره منم بعد از اون همه صبوری به آرامش رسیدم.
راستی تو کاکتوس رو میشناسی؟ 🌵
همون که به خاطر ظاهر زمخت و خارهای تیزش دوستش ندارن! اما بدون که کاکتوس نماد عشقه ،لباس سبز به تن داره،مقاومت میکنه،سختی میکشه
گریه میکنه و گاهی میخنده…
آره من یه کاکتوسم 🌵
می‌خوام بهت یه نصیحت بکنم پس خوب گوش کن:
تو زندگیت صبور باش شاید سخت باشه اما میگذره و یه روز یه جایی کاکتوس زندگیت
شروع به گل دادن میکنه، نترس و قوی باش،مثل من زندگی کن.
کاکتوس روزهای سختی رو‌سپری می کنه
ولی بالاخره یه روز گلهای قشنگی میده.
و اون گل , از زیباترین گل های دنیاست.
پس ناامید نباش و دست از تلاش و مقاومت برندار.
کاکتوس هم دلی دارد
میان این همه گُل و گیاه
حق آب و گِلی دارد
مبادا از او فقط خار ببینیم،
از آن خار، او را خوار ببینیم
مبادا به تیغ زبان برانیمش
و به باغ و بوستان نیاریمش
مبادا فراموشمان شود کاکتوس
که او نیز در شهر عشق و کوی محبت
منزلی دارد… 🌵 🌸 🌵

نظر دهید »
#به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 14 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ارسال شده در 12 اردیبهشت 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 14
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
میز رو چیدم صدا زدم شام آماده اس تشریف بیارید! همه اومدن بسم الله گفتن و شروع کردن به خوردن بعد از اتمام هر کسی رفت پی کارش خودش، منم آروم آروم سفره رو جمع کردم یه نظافت سر دستی انجام دادم ، ظروف رو چیدم داخل ماشین ظرفشویی و لباسها هم داخل ماشین لباسشویی ، آخیشی گفتم و یه چای برای خودم ریختم و روی صندلی راک کنار پنجره آشپزخونه لم دادم و به گلدونهای شمعدونی زیبا که گل داده بودن نگاه میکردم، چند جرعه از چای رو نوشیدم نگاهم افتاد به ماشین ظرفشویی پیش خودم گفتم خدا رو شکر چه خوبه اینقدر پیشرفت کردیم و به راحتی رسیدیم ، بنده خدا قدیمی ها که با چه سختی کارها رو انجام میدادن ،اما نه شاید همون موقع ها بهتر بود، سخت بود اما تحرک و پویایی داشتن شاید حس زندگی بیشتر جریان داشته براشون،
یاد قدیم که میفتم تهش میرسم به مادر و مادربزرگ و خوشی های سالهای گذشته ،
تو ذهنم اومد چرا تا حالا #ماشین_زمان اختراع نشده؟! کاش واقعا وجود داشت، اگه ماشین زمان بود سوارش میشدم میرفتم به قلب تاریخ ، شاید ماقبل اون، دیدن خیلی چیزها و آدمهایی که دوستشون دارم برام هیجان انگیز خواهد بود، با افراد مهم و تاثیرگذار تاریخ دیدار می‌کردم و از آنها درباره تجربیاتشون و دیدگاه‌هاشون می‌آموختم.
از اتفاقات مهم تاریخی جلوگیری می‌کردم.اما خوب که فکر میکنم یه ترسی تو تنم میاد نکنه ماشین خراب بشه اونجا جا بمونم؟! نکنه مورد خشم و غصب و ترس مردم بشم؟! نکنه اصلا کشته بشم؟! نکنه… سری تکون دادم و گفتم بی‌خیال اینقدر دور دوست ندارم برم همین چندسال قبل که نوجوان بودم یا شاید کودکی برام بهتره ، بیشتر به مامانم رسیدگی میکردم، اصلا مثل پروانه دورش میگشتم ، کارهایی که دوست داشت رو براش انجام میدادم، کارهایی که دوست نداشت رو دورش خط میکشیدم، مدام بغلش میکردم و دستانش رو میبوسیدم، وای چه حس خوبی بود ، کاش اونجا ماشینم خراب میشد و همیشه کنار مادرم بودم، و می‌تونستم اشتباهاتی که قبلاً کرده بودم و همه‌ی کم و کسری ها رو جبران کنم، کارهای خوبی که با سهل انگاری انجامشون نداده بودم رو انجام میدادم ، کاش میشد…
یهو فکر کردم کاش میشد اصلا بتونم با ماشین زمان برم به آینده شاید صد سال یا بیشتر ، چقدر همه چیز عالی خواهد بود چه تکنولوژی‌هایی که حتی به گوشم نخورده رو میبینم ، سفر به آینده نیز بدون خطر نیست. نکنه با اتفاقات غیرمنتظره‌ای روبرو شوم که کنترل آنها از دست من خارج باشه. ممکنه نتونم به گذشته برگردم یا ممکنه در آینده گیر بیفتم؟! اما نه بازم ته دلم ترس دارم که ، همه چیز شده مصنوعی ، نه محبتی نه احساسی همه چیز تحت فرمان ربات ها شده، چقدر ترسناک، اصلا نمیخوام خودمو درگیر کنم چه سفر پرماجرا و مرموزی میشه، زیاد حس خوشایندی ندارم به این رفت و آمد در گذشته و آینده ، اصلا اینطوری فلسفه آفرینش می‌ره زیر سوال!!!
با این حال، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه، سفر به گذشته و آینده می‌تونه به ما کمک کنه تا جهان رو بهتر درک کنیم و از تجربیات آن برای کمک به دیگران استفاده کنیم.
با صدای آلارم خاموشی ماشین لباسشویی و ظرفشویی به خودم اومدم ، پیش خودم گفتم نه گذشته نه آینده ، مگه زمان حال چشه؟! من الآنم میتونم خیلی از اشتباهات و کم توجهی های زمان گذشته رو جبران کنم، مغز و نوع تفکرات من همون ماشین زمانه که میتونم سوارش بشم، تازه من میتونم با ذهن قوی و تفکرات مثبت، کارهای خوبی رو برای آینده برنامه ریزی کنم.

1 نظر »
بیست سال انتظار...
ارسال شده در 11 اردیبهشت 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

​#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 13

#برای_طلبه_نوشت

#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
انتظار… و تو چه دانی منتظر بودن چه طعمی دارد! 

عاشق همیشه چشم انتظار است. عاشق در فراق یار، در انتظار دیدار معشوق و فرا رسیدن زمان وصال است.

انتظار با گریه های پنهانی و شاید نمایان، گلایه های مختلف ، غر زدن های الکی،. دلتنگی ، بی قراری و… همراه است ولی با همه‌ی این سختی ها باز هم برای معشوق شیرین است . مخصوص که امید به دیدار دارد،

مادر بود و چشم به راه، اگر امید به آمدن و انتظار را هم ازش می‌گرفتند دیگر هیچ نداشت و می‌مرد! بیست سال منتظر و خیره به در است، گویی براش قرن ها گذشته، کمرش خم و سوی چشمانش کم شده، گمشده ای دارد اما در دلش امید دارد که برمیگردد و چشمانش منور میشود به دیدارش.

آنها که داغ به دل دارند فراق را خوب می‌فهمند. مادران انتظار، داغ گمگشته‌ای به دل دارند که مفقود است، که میان زندگی و مرگ معلق است، که امید دارند روزی برگردد.

در میزنند با لبخند و کمی سختی دست میگذارد روی زانوهای عمل کرده اش یاعلی میگوید و شتاب میگیرد برای باز کردن در،

اما باز هم کسی که 20 سال منتظرش است نبود، مهمانان را به خانه کوچکش دعوت میکند ، کمی بعد یکی از مهمانان به مادر چشم انتظار میگوید: مادر جان می‌خوام خبری بهت بدم، مهمان داری چه مهمانی 

پسرت بعد از بیست سال داره میاد دیدنت،

دانه های اشک مانند مرواریدی غلتان بر روی گونه های چروکش نمایان میشود ، 

به سجده می افتد، حال دلش را فقط خدا میداند ،

چشمش به قاب عکس روی دیوار میفتد ، چه عجیب و غریب قربان صدقه اش میرود:
امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان

حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان

دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟

شاید که یادت رفته قول زیر قرآن

دست تو از وقتی به دست حوریان است

کمتر میفتی یاد این دستان لرزان

تو همنشینی با جوانان بهشتی

لطفی ندارد دیدن ما سالمندان

شرمنده ام مادر دلم خیلی گرفته

ناراحت از حرفم نشو رو برنگردان
مهمانان مادر را آماده اش میکنن، یکی از آنها آرام درگوشش میگوید:

مادر جان این جوان‌ها که آمده اند فقط تکه‌ای استخوان‌اند.»

اما مادربرای همین چند تکه استخوان، لمس کردنش، بوییدن و درآغوش کشیدنش که انتهای آمال و آرزوهایش بوده بیست سال چشم به راه و در دوخته ،چشم انتظاری‌های او با همین تکه استخوان‌ها تمام می‌شود.

به معراج شهدا نزدیک و نزدیکتر میشود او را به گوشه ای که تابوت فرزندش هست هدایت میکنند، لحظه دیدار در وصف نگنجد … درِ تابوت را باز میکند هنوز در تصورش همان پسر رشید و چهارشانه را میبیند ناگهان با دیدن چند تکه استخوان و یک پلاک و سربندروبه رو میشود، پسر هفتاد کیلویی اش هفت کیلویی برگشته! چه حالی دارد که ندانم نامش را چه بگذارم ، شروع میکند به درد و دل کردن و گفتن و گفتن و پسرش فقط گوش میدهد ، پاره های استخوان فرزندش را در آغوش می‌کشد و به قلبش نزدیک میکند تا صدای قلبش را بشنود قلبی که در فراقش با درد و اضطراب تپیده.

آنها را به حال خودشان تنها میگذارم و گوشه ای آرام می‌نشینم و اشک میریزم ، 

گویا حرف برای گفتن زیاد دارن زمان زیادی برای من گذشته اما مادر هنوز درد و دلش تمام نشده، اما خیلی آرام شده بود انگار خیالش راحت شده که دیگه جایی هست که هر وقت دلش تنگ شود به آنجا برود،

مادر، مادری را خوب بلد است. دانه‌های تسبیحش، رفیق روزهای تنهایی‌اش است، رفیق بغض‌های باریده و نباریده، رفیق حرف‌های گفته و نگفته و رفیق ذکرهایی که نذر آمدن جگرگوشه‌اش کرده است. آن را در تابوت فرزندش به امانت میسپارد.

کاش یکی بیاید و از واژه‌ای بگوید که در قدوقواره نام مادر باشد. کاش یکی بیاید و بگوید از انتظارهای مادران چشم‌به‌راه، از آن‌ها که رفتند و ندیدن پسر سهمشان شد، مادرانی که رفتند و بعد از رفتن آن‌ها پسرهایشان بازگشتند.

کاش یکی بیاید و از سوز لالایی مادر در آن دیدار آخر بگوید. قربان لالایی‌هایت مادر. قربان صدای خسته‌ات مادر. چه خوب می‌خوانی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی، بخواب این آخرین خواب تو شیرین، پس از این قهرمان قصه‌هایی، لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی.

گریه میکند اما دیگر از سر دلتنگی نیست از سر شوق وصال است،

به نظر شما این وصل، پایان انتظار است یا حسرتی مادرانه؟

#شادی_روح_شهدا_صلوات

#شادی_روح_پدران_مادران_شهدا_صلوات

نظر دهید »
#به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 12 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ارسال شده در 10 اردیبهشت 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن 12
#برای_طلبه_نوشت
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
برای رفتن به سفر وسایل نقلیه زیادی هست ، بستگی به شرایط روحی و جسمی و مالی میشه انتخاب کرد که با چه وسیله ای به مقصد رسید، هیچ وقت تجربه سفر با اتوبوس رو نداشتم، هم خوشم نمیومد هم برام عذاب آور بود ، اما گاهی مجبور میشی بین چندتا گزینه یکی رو انتخاب کنی ، سفر من با خداحافظی از عزیزانم شروع شد، وارد ترمینال شدم شلوغ بود و پر از فریادهای شوفرها که اسم یه شهری رو میاوردن، بوی دود و دم ماشین و سیگار حالمو بد میکرد، پیش خودم میگفتم کاش راننده و کمکیش سیگاری نباشن ، نزدیک اتوبوس مورد نظرم شدم ، شوفر اتوبوس بلیت رو چک کرد و چمدونمو داخل اتوبوس گذاشت.سوار اتوبوس که شدم دیدم شماره صندلی منو یکی دیگه نشسته. بهش گفتم اینجا برای منه ممکنه برید جای خودتون ، نگاه غضبناکی کرد و گفت حالا چه فرقی داره شما برو جای من بشین! بلیت رو به یکی از اون مسئول هاش نشون دادم که آقا داستان چیه؟! اونم گفت زیاد سخت نگیر شما برو جای ایشون ، منم اصرار که نه من نمیتونم انتهای اتوبوس برم حس خفگی بهم دست میده ، حالم بد میشه ، بالاخره بعد از کلی بحث نشستم جای خودم، تو دلم گفتم بیاحالا ببین هااا این سفر برام پر از دغدغه میشه، خدا خدا میکردم کسی که قراره کنارم بشینه آدم نرمال و خوبی باشه،
چند دقیقه بعد دیدم یه دختر با تیپ پسرانه و کلاه با شدت آرایشی که توصیفِش رو فقط می تونم با حجم خالکوبی پسرهایی که بغل دستِ صندلیم بودن قیاس کنم، یه نگاهی به شماره صندلی کرد و کنارم نشست ، حس خوبی بهش نداشتم، تو ذهنم کمی شماتت و قضاوتش کردم، یه ربعی گذشت که دیگه همه سوار شده بودند و با سلام و صلوات اتوبوس شروع به حرکت کرد، چقدر سر و صدا داشتن بعضی ها، بلند حرف میزدن، میخندیدن ، کمی بعد بوی تخمه و گندمک و میوه و … بلند شده بود ، راننده هم یه فیلم سینمایی خیلی قدیمی رو گذاشته بود و مردم هم در حال دیدن و صحبت کردن بودن همچنان،
یکم از مسیر رو طی کرده بودیم ، دختری که کنارم بود همش سرش داخل گوشی بود، هندزفری هم گذاشته بود و آهنگ گوش میداد، انگار تو این دنیا نبود. عادت نداشتم داخل ماشین چیزی بخورم اما حس میکردم دچار حالت تهوع شدم، چندتا لواشک کوچولو از جیبم در آوردم یکی رو باز کردم و گذاشتم زیر زبونم یکم حالم بهتر شد ، نگاهی به دخترک انداختم و بهش تعارف کردم یه نگاهی کرد و با تشکر یکی رو برداشت،حس کردم غم بزرگی تو دل و چهره اش موج میزنه ، دوست نداشتم فضولی کنم اما حسم میگفت بهتره سر صحبت رو باهاش باز کنم، چندتا سوال و جواب کوتاه بینمون رد و بدل شد، راغب به حرف زدن نبود، کمی که گذشت یهو دیدم اشک به پهنای صورتش جاری شده، بهش گفتم خوبی؟! چیزی شده؟! میتونم کمکتون کنم؟!
تو همین اوضاع اتوبوس نگه داشت برای نماز و استراحت و ناهار ، پیاده شدیم، رفتم برای نماز زود خوندم و برگشتم دلم پیش دخترک بود ، بهش نزدیک شدم گفتم بهتری؟! با سر تایید کرد بله، گفتم میخوای باهم بیشتر آشنا بشیم ؟! اسم من سمیه اس و برای این موارد با اتوبوس دارم میرم مسافرت به این شهر، تو چی؟!
اونم اسمشو گفت و دلیل سفرش ،مثل اینکه دلش میخواست حرف بزنه،
از شرایط بد زندگیش گفت ، از فقر و نابسامانی ، از بی محبتی و طلاق پدر و مادرش ، و اینکه گفت از خونه فرار کرده!!! گفت دارم میرم خونه یکی از هم دانشگاهی هام ،خیلی ناراحت شدم، با همه‌ی وجودم میخواستم بهش کمک کنم ، پیش خودم خجالت زده شدم بابت قضاوتی که تو ذهنم در موردش کردم اونم فقط از روی ظاهرش. تا مقصد باهم گپ زدیم شماره همو گرفتیم تا در تماس باشیم ، تا جایی که می‌تونستم راهنمایش کردم به مقصد که رسیدیم خداحافظی کردیم ، اما ذهنم همش درگیرش بود براش دعا میکردم تا مشکلاتش حل بشه. تجربه سفر با اتوبوس هم برام جالب شده بود. به فال نیک گرفتم و پیش خودم گفتم آشنایی با این دختر حتما حکمتی داشته و شاید قراره کار مهمی رو براش انجام بدم.

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • ...
  • 48
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • ...
  • 52
  • ...
  • 53
  • 54
  • 55
  • ...
  • 83

آخرین مطالب

  • حق زندگی برای همه
  • زبان فارسی را پاس بداریم
  • دهه دوم محرم 
  • فستیوال محرم!!!
  • لبیک یاحسین 
  • رژیم صهیونسیتی!
  • دعا
  • به عشق مولاعلی
  • عید غدیر
  • عید قربان 

آخرین نظرات

  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در حضرت معصومه سلام الله علیها 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • زینب  
    • در جستجوی خود
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در روز جهانی کودک 
  • روز کودک  
    • https://tabdil.app/time/childrens-day/>
    در روز جهانی کودک 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • پرواز  
    • parvaz
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • جواهری عتیق  
    • https://atigh.jewelry/>
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • طهماسبي  
    • برکرانه ی انتظار
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  •  
    • فرهنگی
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  • پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب  
    • منتظر پرور
    در بیشتر بدانیم 
  • نیره رضایی در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 14 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 
  • معصومه در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کاربران آنلاین

  • متین
  • زفاک
  • نورفشان
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • سلام بر امام حسین
  • اربعین به یاد مادرم...
  • س مثل سیب
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

مکتب فاطمیه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • سلام بر امام حسین
  • اربعین به یاد مادرم...
  • س مثل سیب
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان