🐟🐠🐡🐟🐠🐡🐟
تک و تنها در تُنگی بلورین، اسیر شده بود. ماهیِ تنها، هر روز با چشمان خیس! به اطرافش خیره میشد و دل آرزو میکرد، ای کاش بتوانم رها شوم.
روزها میگذشت و او هر لحظه دلتنگتر میشد. دلتنگ برای همنشینی و آواز خواندن با ماهیان دریا، برای همآغوشی با موجها، برای رقصیدن در اعماق آب. برای مرجانها و صدفهای رنگارنگ، برای…
تا اینکه یک روز، صاحبش او را با خود به سفری برد؛ غروب بود، ماهی از پشت شیشه دریا را دید. خروشان، ژرف، بیپهنا، کف آلود؛ آن طرف تنگِ باورش زندگی در جریان بود، عظمت بیکران دریا را مدهوش کرده بود، بوی جلبکها و آزادی در مشامش پیچید، برای رفتن به دریا آماده بود و تقلا میکرد. از وقتی یادش میآمد داخل این تنگ زندگی میکرد، از ماهی دیگری که پیشش بود در مورد دریا زیاد شنیده بود، از وقتی که آن ماهی در آرزوی دریا مُرد، به خودش قول داده بود خود را به دریا برساند و سلام دوستش را به موجها. کمی نگران بود، نمیدانست زندگی در دریا چگونه است! فقط شنیده بود آنقدر بزرگ است که هر چه شنا کند به آخرش نمیرسد، شنیده بود هر کاری بخواهد میتواند در آنجا انجام دهد، و دیگر کسی نیست که به شیشه تنگ بزند و او را بترساند، و از آب مانده حالش بهم نمیخورد. دیگر صبر نداشت مدام بالا و پایین میپرید! صاحبش که شاهد این ماجرا بود او را به ساحل نزدیکتر کرد، ماهی کوچک میان بودن و رفتن کمی تردید داشت، اما دل به دریا زد و خود را به آغوش موجها سپرد. چقدر حس سبکی داشت، دیگر نه تنگی بود و نه محدودیتی، دریا با سخاوتش ماهی را در دل خود پذیرفت، ماهی به اعماق دریا رفت. به سوی رویاهایی که سالها در ذهنش پرورانده بود، با خوشحالی و به سرعت همه جا سرک میکشید. حس عجیبی داشت، گویی خواب میبیند، ساعاتی را به همین منوال گذراند، حسابی گرسنه شده بود، زمانی که در تنگ بود، برایش غذا میریختند اما الان باید خودش غذا پیدا میکرد، بلد نبود که باید چه کند، دلش برای تنگش تنگ شد، از تاریکی عمق دریا، ترس به جانش افتاد، جایی نداشت برای استراحت، از دیدن جانوران جورواجور دریا به وحشت افتاد، خود را به گوشهای رساند و در پشت جلبکها و مرجانها پنهان شد. به فکر فرو رفت، تازه فهمیده بود او نمیتواند در این دریا زندگی کند، یعنی راه و رسمش را بلد نبود، او از دریا فقط زیباییهایش را شنیده بود، حالا که آزاد شده راه زنده ماندن را نمیدانست. با خود میگفت کاش به همان زندگی در تنگ قانع بودم و با حرف دیگران خام نمیشدم. هر رویایی ارزش رسیدن ندارد، مگر تمام جوانب بررسی شود! چشمانش را بست ناگهان درد عجیبی را در خود احساس کرد، نیش ماری عیش و نوشش را بهم ریخت و… پایان
#سُمیه_خانوم_اُم_الحُسین
#به_قلم_خودم
آخرین نظرات