مکتب فاطمیه

 خانه تماس  ورود
ماه مهر خاطرات دوران دبستان 
ارسال شده در 21 مهر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع


#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت چهارم 😉 )
هر چی فکر میکنم از کلاس دوم،تو ذهنم خاطره جذاب و موندگاری ثبت نشده! فقط یادمه دختر معلممون همکلاس ما بود، که خیلی دختر لوس و نازپرورده ای بود و بچه ها به خاطر مامانش هواشو داشتن، یکمم حسودی میکردن که خوش به حالش مامانش تو کلاس هم باهاشه 🤷‍♀
رسیده بودم به کلاس«سوم»
دیگه کاملا با شرایط مدرسه آشنا شده بودم، نه استرس داشتم نه ناراحت از رفتن به مدرسه، عاشق درس خوندن بودم، با تشویق های پدر و مادرم و جایزه هایی که ازشون می‌گرفتم انگیزم روز به روز بیشتر میشد. البته جایزه برام خیلی مهم نبود همون لبخندشون و حس افتخاری که بهم داشتن بیشتر برام خوشایند بود،اغلب شاگرد ممتاز کلاس بودم، اون موقع ها یکی از درس‌هایی که بهش علاقه زیاد داشتم و هنوز برام لذت بخشه املا پای تخته بود، بیشتر وقتها داوطلب میشدم، اینقدر خوشم میومد با گچ های رنگی روی تخته سیاه کلمات رو بنویسم ، گاهی از قصد اشتباه می‌نوشتم تا بتونم از تخته پاکن نمدی هم کمال استفاده رو ببرم 😎
تا کلاس سوم که بودم درک نمی‌کردم مامور آبخوری و سالن و دستشویی یعنی چی؟!
به محض اینکه زنگ تفریح تموم میشد، ماموران یه جوری جلوی آبخوری می ایستادن که گویی یزید لشکرکشی کرده و میخواد آب رو بر لشکریان امام حسین علیه السلام ببنده 😒 گریه هم میکردی فایده نداشت می‌گفت میخواست زودتر بیایی ،برو وگرنه اسمت رو میدم به ناظم هاااا
دست از پا درازتر برمیگشتیم تو کلاس ، وسط کلاس هم معلم نمیذاشت بریم ، می‌گفت پس زنگ تفریح داشتید چکار میکردید ؟!
بابا خوب آدمه دیگه تشنه اش میشه ، چرا فکر میکردن ما مثل شتر کوهان دار میتونیم آب ذخیره کنیم!!!
به هر حال اگه هم اجازه میدادن با خوشحالی تمام لیوان تاشو رو برمیداشتیم و تا میتونستیم آب می‌خوردیم که مبادا دوباره تشنه بشیم 😄
شاید باورتون نشه اما مأمورهای سرویس بهداشتی بدتر بودن به محض اتمام زنگ تفریح تحت هیچ شرایطی نمیذاشتن بچه‌ها برن دستشویی 😒 جالب این بود اعتراض هم میکردیم ناظم می‌گفت باید نظم و مقررات رو یاد بگیرید و رعایت کنید، یکی نبود بهش بگه بابا اینها هنوز بچه هستن بازیگوشی دارن، تازه شاید اون موقع سرویس لازم نبودن …
حالا گذشته ها گذشته هرچند هنوزم گاهی بهش فکر میکنم اذیت میشم 😂
روزها پشت سر هم میگذشت ، تقریبا نزدیک سال جدید و بهار دل انگیز میشدیم، که یه روز کلاس سومی ها رو بردن داخل نمازخونه،
با چندتا شرشره و بادکنک اونجا رو تزیین کرده بودن، بوی جوراب و کفش های کنار در نماز خونه آدم رو مدهوش میکرد 😂 😷 🥴
مثلا سورپرایزمون کرده بودن و برامون جشن تکلیف گرفته بودن، روی میز چند مدل خوراکی و میوه بود کنارش هم کلی جایزه کادوپیچ ،
بعد از جشن و مراسم شروع کردن اسامی رو خوندن و یکی از اون جایزه ها رو بهشون دادن، هر چی منتظر شدم اسم من خونده نشد ، دیگه داشت گریه ام میگرفت.
جایزه ها تموم شد اما اسم من خونده نشد ، یه بغضی داشتم که نگم براتون، رفتم پیش ناظم بهش گفتم اجازه چرا به من جایزه ندادید ؟!
با اون شکل و شمایلش یه نگاهی بهم کرد و گفت اینها رو ماماناشون آوردن ،
با خونه تون تماس داشتیم دیروز جواب ندادید
قرار بود همه مامانها یه چادر نماز و سجاده بزارن برای دختراشون تا امروز تو جشن بهشون بدیم، من که زیاد متوجه نمی‌شدم چی میگه!
نگاه کردم دیدم خیلی ها چادر سرشون کردن و جانمازهاشون رو پهن، البته بازم خیلی ها مثل من از این جایزه های( مامان بیار) بی نصیب مونده بودن،
من نماز خواندن رو خیلی دوست داشتم ، برای همین از کلاس سوم به بعد همیشه چادر نماز گل گلی که داشتم با یه جانماز کوچولو داخل کیفم بود، یهو مثل فشنگ پریدم و رفتم از کیفم درآوردم و سرم کردم، نشستم کنار دوستام انگار نه انگار که چیزی شده ،

اون روز گذشت اما خاطره خوبی برام نموند از جشن تکلیف یهویی و بی برنامه مدرسه مون ،
الان که این جشن های تکلیف رو که میبینم حسرتم میاد، از یک ماه قبل به خانواده ها اطلاع میدن تازه خیلی از کارها رو کادر مدرسه انجام میده و از همه بهتر همه یه شکل هستن
گاهی به مامانم غر میزدم که چرا جواب تلفن نداده ، اگه من اون روز چادر نمیبردم چی و…
واقعا چه دورانی داشتیم ما 🤷‍♀

(ادامه دارد 😅 )…

نظر دهید »
ببخشید تا بخشیده شوید
ارسال شده در 20 مهر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع


ببخشید تا بخشیده شوید!
#به_قلم_خودم
#تلنگرانه 🔨
گاهی کوتاه آمدن هم خودت را نجات میدهد هم دیگران را
چه جمله کاربردی و مفیدی ، چقدر خوبه بتونیم در جایی که لازمه در اوج قدرت ،عصبانیت، و توانستن به انجام کاری یا حتی انتقام، خودمون و خشم و احساساتمون رو کنترل کنیم و به خاطر دیگران و مهمتر آرامش خودمون با افراد کنار بیاییم . گذشت و بخشش ما رو از رنج رهایی میده،کمک می‌کنه ما رشد کنیم و بیشتر یاد بگیریم، این یک فضیلته که خیلی هم بهش تاکید شده ، چه در آیات و روایات و احادیث چه در سخن و کلام بزرگان. وقتی که میبخشی تنش از بین میره و صلح و همدلی پررنگ میشه،و بار منفی روحی و ذهنی دیگه رو جسم و روانت کارساز نیست. بخشندگی و سخاوت یک عمل انسانی و نشانه رنگ خدایی گرفتن انسانه.سخاوت و بخشندگی، جزء فضایل اخلاقی انسانیه که دوسویه به بخشنده و بخشیده شده کمک می‌کنه و نیازهای روانی و عاطفی هر دو رو پاسخ می‌ده. البته احساسی که بخشنده در هنگام بخشش داره بسیار بیشتر و قوی تر از احساسیه که بخشیده شده داره.
در انتها این بیان قرآن را که از بزرگان زیاد شنیده‌ایم و خوانده ایم تقدیم حضورتون میکنم:
«وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ» عفو کنید و درگذرید؛ آیا دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! ببخشید تا زمینه‌ای برای بخشش خدا بر شما باشد.
پانویس:
میبخشم تا بخشیده شوم 💫
ضمنا از تو دوست عزیز که داری این متن رو می‌خونی تقاضا دارم:
اگه خواسته یا ناخواسته به هر دلیلی باعث رنجش شما شدم عذرخواهی میکنم و طلب عفو و بخشش دارم. 🙏 💞

نظر دهید »
اول مهر خاطرات دوران دبستان 
ارسال شده در 20 مهر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع


#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت سوم 😉 )
روزها پشت سر هم میگذشت، هر روز داخل دبستان یه ماجرای تازه اتفاق میفتاد، شایدم برای من تازه بود. تقریبا با محیط مدرسه و کلاس و مدیر و ناظم و معلم و همکلاسی ها آشنا شده بودم، سعی میکردم کمتر شیطنت داشته باشم اما گاهی یادم می‌رفت که کجا هستم و حسابی آتیش میسوزوندم ، یادمه یه مداد قرمزی داشتم اینقدر رنگش زیاد بود که به هر جایی از بدن هم میخورد رنگ میداد مخصوص اگه کمی خیس میشد، از قضا یه روز که شیطنتم گل کرده بود به هم نیمکتی هام گفتم بیایید براتون ماتیک«رژلب💋»💄بزنم،
یکم نوک مداد قرمز رو خیس کردم و چندبار کشیدم روی لباشون به هم نگاه میکردن و ریز ریز میخندیدن خودمم همین کار رو کردم، وقتی معلم وارد کلاس شد بعد از مدتی متوجه این موضوع شد ، ناراحت و کمی خشمگین گفت چرا اینکار رو کردید ؟! منم که حسابی ترسیده بودم گفتم اجازه ببخشید ، الان پاک میکنیم ، اما مگه پاک میشد انگار «شیدینگ لب» کرده بودیم 😂 یه بسته صابون داشتم شبیه گل بود از نوع کاغذی با کمک معلم رفتیم پای شیر آبخوری و اثرات ماتیکمون رو پاک کردیم ،یادمه یکی از بچه ها مداد تراشی داشت که یکطرفش آینه بود و طرف دیگه اش باهاش مداد می تراشید و چقدر برای اینکه بتونیم نگاهش کنیم منتش رو میکشیدیم چون چیزی داشت که هیچکس غیر او نداشت از طرفی اینطور نبود که بیایی خونه و بهونه بگیری مثلا من فلان چیز رو دیدم و الا و بلا میخوام خب چون چنین شرایطی برای همه مهیا نبود. تازه این چیزا جزء لوازم غیر ضروری و هزینه اضافی محسوب میشد.
هرچند سال های بعدش خریدم اما…
از این مداد قرمز جادویی خاطره زیاد دارم، یکی دیگه اش این بود اعراب کلمات رو باید با قرمز می‌ذاشتیم مثلا( اَبر)، وای حالا اگه اشتباه می‌نوشتم مگه دیگه پاک میشد 🥹 یه پاک کن هم داشتم دوطرفه بود والا یه طرفش سیاه میکرد یه طرفش ورقه رو پاره میکرد 😅 یعنی هر کاری جز پاک کردن انجام میداد.
البته اون زمان تقریبا نصف بیشتر کلاس لوازم التحریرشون همینها بود، نه مثل الان فانتزی و گوگولی… معلم هم که دیده بود همه درگیر شدن با این قضیه دو سه روز بعد به همه یه مداد قرمز و یک پاکن هدیه داد که دیگه مشکل نداشته باشیم ،همچنین یادمه دفترهای 40برگمون ورقه هاش سفید بود ، اما دفترهای 60 برگ کاهی!
اصلا خوشم نمیومد توی اون دفترها چیزی بنویسم فکر میکردم اون سفیدها بهتره و مشق نوشتن توش قشنگ تر میشه. تازه یه مدل مداد هم داشتم انتهاش پاک‌کن داشت، اما اغلب جویده میشد چون اونم مثل قضیه پاک کن بالا که گفتم بود و خاصیتی نداشت 😁
بالاخره کلاس اول تموم شد با همه خاطرات خوشش، هر چی بالاتر می‌رفتیم انگار خاطرات هم بیشتر میشد،
کلاس« دوم» که اومده بودم خیلی خوشحال تر بودم ، مخصوص که دیگه از این شعر راحت شده بود ، آخه کلاس بالاتریها زنگهای تفریح
میخوندن:
اولی ها شلخته🤪🥴🤧
دومی ها پا تخته🙋‍♀ 👆 👩‍🏫
سومی ها رئیسن🤵‍♂
چهارمین ها پلیسن 👮
پنجمی ها رفوزه با سر میرن تو کوزه 😵 ‍ 💫 🏺 ⚱

دوست داشتم زودتر کلاس سومی یا چهارمی بشم ، از پنجمی شدن هم ترس داشتم.و…

ادامه دارد… 😉

نظر دهید »
روز بزرگداشت حافظ 
ارسال شده در 20 مهر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع

#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن #تولیدی
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
به مناسبت #روز_بزرگداشت_حافظ
کارهای خونه رو تماماً انجام داده بودم ، همه چیز طبق معمول تمیز و مرتب بود، غذا رو هم آماده کرده بودم ،بوی چای تازه همراه هل و دارچین فضای آشپزخانه را پر کرده بود، یه فنجان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاقم،از دیشب باز انگار غم عالم رو دلم سنگینی میکرد، از وقتی که از پیشم رفت دیگر آن نشاط و انرژی قبل را ندارم، اغلب با کوچکترین چیزی به یادش میفتم. گاهی بغض میکنم و آرام اشک میریزم ، گاهی از خدا میخواهم هر چه زودتر مرا به او برساند، گاهی…
دیوان فال حافظ رو از روی طاقچه برداشتم و روی صندلی کنار پنجره نشستم ، توی دلم نیت کردم و با خوندن فاتحه و صلوات جهت شادی روح حافظ کتاب رو باز کردم
گویی حافظ در جواب نیتم اینگونه سروده بود 👇

در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
.
.
تفسیر شعر 👇
ای صاحب فال منتظر رسیدن به خواسته و آرزویی هستی که در دل داری و آرامش را از تو گرفته است. علاقه تو به این خواسته به اندازه ای است که همگان به راز دل تو پی برده‌اند.
شب و روز به این فکر می کنی که او به دیدارت بیاید و تو جان تازه ای بگیری.
از موقعیت های خوب و فرصت‌هایی که به شما نزدیک شده اند استفاده کن که به نفع توست.در هر کاری صبر داشته باش تا بتوانی با اراده‌ای قوی، مشکلات و سختی‌های خود را برطرف کنی.مثل یک انسان قوی عمل کن و به جای گریه و زاری و از دست دادن امید، از خداوند بخواه تا گره از مشکلاتت باز کند.
.
.
چقدر با نیتم جور بود ، به فال اعتقادی ندارم اما از سر سرگرمی و تفنن هراز گاهی تفألی میزنم به دیوان حضرت حافظ، با خواندن شعر و تفسیرش دلم کمی آرام میگیرد،
یادم آمد برای خودم چای ریخته ام .کمی سرد شده بود ، جرعه ای از آن نوشیدم، غلظت چای باعث شد کمی کامم تلخ بشه ، همراه جرعه ای دیگر بغض در گلویم را تلخ تر فرو بردم،
صدای زنگ خانه مرا به خودم آورد ، کتاب را روی طاقچه گذاشتم ، در آینه قدی اتاق نگاهی به سرتا پای خودم کردم ، با لبخندی تصنعی رفتم و در را باز کردم، پسرم از مدرسه آمده بود ، با لبخند زیبایش سلامی کرد و کمی بعد گفت مامان بازم؟! جواب سلامش رو دادم و
گفتم نه اصلا، حالم امروز خیلی خوبه ،
اما تو دلم جوابش رو دادم آره مامان بازم..
بهش گفتم بدو سریع دست هات رو بشو تا من سفره رو پهن میکنم، امروز غذایی که دوست داری رو برات پختم.
بوی قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود. همین هم منو به یادش مینداخت تو دلم گفتم اما هیچ قورمه سبزی ، قورمه سبزی مادرت نمیشه. چقدر جاش خالیه ، کاش بود، کاش هیچ وقت مادر نمی‌مُرد. کاش منو تنها نمیذاشت.
کاش… 😔
به خاطر پسرم هم که بود سعی کردم بهش فکر نکنم و غمم رو به او انتقال ندم،
با خنده ازش پرسیدم خب تعریف کن ببینم امروز تو مدرسه چیکار کردید؟!..
#روحت_شاد_سادات_خانوم
#صلوات 🙏
🌹 💥 🌹 💥 🌹
پ.ن:
#روزحافظ در تقویم، 20 مهرماه است. بزرگداشت حافظ، هرساله بهانه خوبی برای گردهمایی دوستداران ادبیات فارسی، شعر، فلسفه، منطق و عرفان است. اشعار او به صورت غزل است به همین خاطر غزلیات حافظ یکی از تاثیر گذارترین شاعران است
او شاعر و عارف برجسته ایرانی، نه تنها در ادبیات زیبای فارسی نقش پررنگی را ایفا می‌کند، بلکه آموزه‌های مهم او در اعتقادات، باورها، فرهنگ و رسم و رسوم ایرانیان نفوذ کرده است. اشعار حافظ نه تنها در مراسم و روزهای خاصی از سال مانند شب یلدا خوانده می‌شوند، بلکه بسیاری از مردم آن‌ها را حفظ بوده و از این اشعار در صحبت‌های روزانه خود استفاده می‌کنند.
خواجه شمس‌ُالدّینْ محمّدِ بن بهاءُالدّینْ محمّدْ حافظِ شیرازی (حدود 727 هجری قمری-792 هجری قمری) در شیراز، نامدار به لِسان‌ُالْغِیْب، تَرجُمانُ الْاَسرار، لِسان‌ُالْعُرَفا و ناظِم‌ُالاُولیاء، شاعر سده هشتم هجری ایران است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به غزلیات شهرت دارند.دیوان حافظ مشتمل بر حدود 500 غزل و چند قصیده، دو مثنوی، چندین قطعه و تعدادی رباعی است، که به زبان فارسی و دیگر زبان‌های جهان به‌ چاپ رسیده‌است.
فال حافظ یکی از محبوب ترین فال ها در بین ایرانیان است. فال در لغت به معنای طالع، بخت و نیز پیشگویی و عاقبت بینی است.ایرانیان طبق رسوم قدیمی خود در روزهای عید ملی یا مذهبی نظیر نوروز بر سر سفره هفت سین، و یا شب یلدا، با کتاب حافظ فال می گیرند. برای این کار، ابتدا نیت می کند، سپس به طور تصادفی صفحه ای را از کتاب حافظ می گشاید و شروع به خواندن می کند. هنگام فال گرفتن فاتحه‌ای خوانده و فال خود را می خوانند. مردم ایران اقبال بسیار زیادی به دیوان اشعار حافظ نشان داده اند، چرا که حافظ را لسان الغیب و حافظ کل قرآن، و از سویی این دفتر شعر را برگرفته از اسرار قرآن و وی را واقف بر گنجهای پنهان الهی می دانند.

نظر دهید »
اول مهر خاطرات دوران دبستان 
ارسال شده در 19 مهر 1403 توسط سمیه خانوم در بدون موضوع


#به_قلم_خودم
#خاطره_بازی
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
(قسمت دوم 😉 )
در قسمت قبلی خاطره بازی به اینجا رسیده بودیم که: روز اول به خیر خوشی با همه‌ی ترس و استرسی که داشتم گذشت. و خوشحال از گرفتن کارت صدآفرین و جایزه از خانوم احمدیان همراه خواهرم به سمت خونه برگشتیم ، تو راه هم مدام از اتفاقات کلاس میگفتم ، خواهرم میگفت بسه دیگه چقدر حرف میزنی خوبه تازه یه روزه اومدی مدرسه، من با تعجب نگاهش کردم و گفتم مگه قراره هر روز برم؟! کلی خندید و گفت پس نه ، مگه نمی‌دیدی پارسال من هر روز میرفتم، حسم یه جوری بود هم دوست داشتم برم هم نه، بالاخره رسیدیم خونه و باز من شروع کردم و کل اتفاقات مدرسه رو برای خانواده تعریف کردم و با خوشحالی کارت و جایزه رو بهشون نشون دادم ، اونها هم منو تشویق میکردن و میخندیدن.
بابام از همون شب بهم گفت اگه هر بیستی که بگیری بیست تومن بهت جایزه میدم!
بیست تومن اون موقع خیلی زیاد بوداااا 😂
منم عزمم رو جزم کردم تا همیشه20 بیارم،
تکلیف خاصی نداشتیم ، فقط معلم دو صفحه فارسی یادمون داده بود، که چندتا نقاشی بود و باید طبق اون داستانش رو میگفتیم ،
وسایلم رو جمع کردم شب رو زودتر خوابیدم تا صبح اذیت نشم ،
دوباره حیاط شلوغ مدرسه و ناظم خط کش به دست ، و استرسی که نگم براتون.
بعد از به صف شدن ، قرآن و دعا خوانده شد و ناظم و مدیر هم صحبت کردن، من متوجه نمی‌شدم که دقیقا چی میگن! چون همه چیز برام تازگی داشت، مبصرمون که یه دختر تپل کلاس پنجمی بود شروع کرد به ترتیب قد ما رو در صف قرار دادن منم قدم متوسط رو به بلند بود و وسطها قرار گرفتم ، و قرار شد همیشه همینطوری صف وایستیم ،
وارد کلاس که شدم دیدم نیمکتی که من دیروز نشسته بودم پر شده ، با حالت بچگانه به اون دختر گفتم برو سرجات اینجا جای منه ، اونم میخندید و توجه نمی‌کرد.منم که خیلی ناراحت شده بودم به مبصر گفتم جریان رو اما اونم حریفش نشد ، میگفت مامانم گفته فقط نیمکت جلو بشین! بالاخره معلم اومد . برپا داده شد و همه به احترام معلم ایستادن و سلام عرض کردن ، منم سریع رفتم موضوع رو بهش گفتم ،
اجازه این دختره پررو از جای من بلند نمیشه!
معلم یه نگاهی بهم کرد و گفت ، امروز قراره جاها رو عوض کنم باید به ترتیب قد باشید ، هر جایی که گفتم دیگه تا آخر سال همون جا بشینید ، جای من شد ردیف سوم نیمکت سوم همون سمت پنجره
هم نیمکتی هامم جدید بودن ، یکم غرغر کردم اما بعدها از جایی که نشسته بودم خیلی رضایت داشتم. دوستام هم خدا رو شکر خوب بودن، «زهرا و اعظم». روزای اول هم سخت بود هم جالب، فکر کن تو با اون همه شیطنت و انرژی مجبور باشی چند ساعت پشت یه نیمکت تکون نخوری و فقط به معلم توجه داشته باشی ، هرچند هراز گاهی کار خودمون رو میکردیم و به هشدارهای معلم توجه نداشتیم ،
زنگ تفریح که زده میشد انگار از قفس آزاد میشدیم و حمله میکردیم سمت حیاط ،
من خیلی زود با هم نیمکتی هام دوست شدم ،با هم خوراکی می‌خوردیم و دنبال هم میکردیم و…
به هر حال معمولا تجربه روزهای اول هر مکان جدید اونم در سن پایین، کمی سخته تا با محیط و شرایط جور بشی زمان نیازه ،مدرسه رفتن هم از قاعده مستثنی نبود، یادمه روزهای اول مدرسه بیشتر در سردرگمی بودیم، تا با بچه ها و همکلاسیها آشنا و عادت به موقعیت جدید کنیم کمی زمان بُرد. نفراتی که توی یک نیمکت با هم بودن زودتر آشنایی بینشون صورت میگرفت،ولی همکلاسی هایی بودند که از جَو مدرسه و کلاس ترس داشتند برای نمونه: یکی از روزها، معلم در حال درس دادن بود که از زیر یه نیمکت، متوجه شد آب بیرون زده! نگاهی به تک تک نیمکت های اون ردیف کرد و دید که یکی از بچه ها خودش رو خیس کرده و از ترس اجازه نگرفته بود که دستشویی بره. چقدر گریه کرده بود زیر میز اونم بی صدا .معلمم سریع موضوع رو جمعش کرد تا سوژه خنده و تمسخر بچه ها نشه، فرستادش دفتر و….
الان که فکر میکنم معلم خوب چقدر تاثیر گذاره، و با رفتارش سالها تو ذهن دانش آموزان موندگار میشه چه خوب چه بد ،
به قول شاعر:
درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

ادامه دارد… 😊

قسمت اول 👇 👇

https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/49492043

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 30
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 83

آخرین مطالب

  • حق زندگی برای همه
  • زبان فارسی را پاس بداریم
  • دهه دوم محرم 
  • فستیوال محرم!!!
  • لبیک یاحسین 
  • رژیم صهیونسیتی!
  • دعا
  • به عشق مولاعلی
  • عید غدیر
  • عید قربان 

آخرین نظرات

  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در حضرت معصومه سلام الله علیها 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  •  
    • فاطمه اسفندیاری
    در خانه سالمندان 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • زینب  
    • در جستجوی خود
    در دلم میخواهد یک دختر داشته باشم...
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در روز جهانی کودک 
  • روز کودک  
    • https://tabdil.app/time/childrens-day/>
    در روز جهانی کودک 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • پرواز  
    • parvaz
    در مراسم حنا گذاشتن 
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • جواهری عتیق  
    • https://atigh.jewelry/>
    در چرا ظالم ها سالم ترند ‼️
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • طهماسبي  
    • برکرانه ی انتظار
    در مداد رنگی ۲۴ تایی!!
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  •  
    • فرهنگی
    در زندگی را زندگی باید کرد...
  • پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب  
    • منتظر پرور
    در بیشتر بدانیم 
  • نیره رضایی در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 14 #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین
  • سمیه خانوم  
    • مکتب فاطمیه
    در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 
  • معصومه در #به_قلم_خودم #چالش_نوشتن 9 #تولیدی #برای_طلبه_نوشت #سمیه_خانوم_اُم_الحسین 

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".

کاربران آنلاین

  • گمنام

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • سلام بر امام حسین
  • فاطمیه نزدیک است....
  • اربعین به یاد مادرم...
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

مکتب فاطمیه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار بازدید

  • یا فاطمه الزهرا ادرکنی
  • حضرت مادر
  • سلام بر امام حسین
  • فاطمیه نزدیک است....
  • اربعین به یاد مادرم...
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان